از دروغهای کوچکِ بیارزش میترسم.
تنها و تنها و تنها دستاویزم به زندگی، آن لحظههای آرامشی است که میفهمم هنوز و همیشه میتوانم به سویت برگردم و به دامانت پناه بیاورم.
کوهنوردی بلد نیستم. نهایت هنرم این است که دفعه پیش اوایل دامنهی دارآباد را تا آن درخت خشکیدهای که رویش یک کاغذ چسبانده بودند و با ماژیک قرمز نوشته بودند "خدا هست" رفتم و این دفعه ادامه دادهام تا "چشمهی ناروَن". همان پای کوه اما که هنوز خیلی راه تا قلّهای مانده که حرفهایها سرحال و صبحبهخیرگویان به سمتش میروند، احساس رهایی میکنم. همین که اکسیژن پاک وارد ریههایم میکنم و جز سکوت و صدای ریزش آب چشمهها و گاهگداری صدای آواز پرندهای چیزی نمیشنوم سبک میشوم. چه گرفتار شدهایم در اباطیلِ شهر.
تاریک روشنای سحر شادمان دستم را می گیرد می برد همینطور خواب آلود و تلوتلو خوران سمت پنجره که برف سنگینی را که یکدست همه جا نشسته نشانم بدهد. نمی شود گفت بیدارم، زیر لبی چند کلمه ابراز خوشحالی می کنم و ته دلم واقعا خوشحالم اما همانطور نیمه خواب و بیدار با خودم فکر می کنم کاش انقدر دلچرکین نبودم؛ آنوقت سعی می کردم بیدار شوم و راستی راستی خوشحالی کنم. می خوابم. برف را دوست دارم و روزهای برفی بیشتر از هر وقتی دلتنگ کودکی ام می شوم. لذت صبح روز تعطیل، لذت ساختن گلوله های برفی، لذت آن روزی که به اصرار و لوس بازی های دخترانه راننده سرویسمان را میانه ی مسیر مدرسه نگه داشتیم تا برف بازی کنیم و کِیفِ قرچ قروچِ برف در مشت دستکش پوشیده مان برایم زنده و تازه است. حالا ولی شکوه و فضیلت برف برایم در سکوتی است که به همراه میاورد و در سپیدی مطلق اش که ذهنم را آرام و رها می کند. در اینکه نگاهم را به گستره ی روشنش بدوزم و بتوانم به هیچ چیز فکر نکنم.
نه به هوای تفریح تن به سفر دو روزه ی آخر هفته دادم، نه برای جبران خستگی یک هفته ی پُرکار و نفس گیر. دلم برای سکوت تنگ شده بود. به آرزوی دیدن "مزار" با بقیه همراه شدم. تپه ی سرسبز زیبایی که گورستان ده بود. از اولین سالی که در آن روستا یک خانه ی ویلایی ساختیم در هر سفر به بهانه ای از دیگران جدا می شدم و پنهانی خودم را به آنجا می رساندم. نگاه که می کردی یک زمین سبز مرتفع ساده بود، اما چیزی از جنس وسعت و روشنی آسمان داشت که باعث می شد احساس کنی مثل پَر، بی وزن و رها شده ای. تنهایی در آنجا شکل صبور و خوشایند خودش را پیدا می کرد. قبرهای شهدا را بلندتر ساخته بودند، از سنگ های سپید. شهدا عکس داشتند، پرچم های سه رنگ بالای سرشان بود و تعدادشان مرا به حیرت وا می داشت. چقدر یک روستای کوچک، جوان داده باشد؟ مابقی مزار، چمنزار بود و سنگ قبرهای لا به لای سبزه ها و علف ها و چندتا درخت تناور پیر و نسیمی که گهگاه می گذشت.
به آرزوی دیدن مزار و حل شدن در سکوتش تن به سفر دادم، اما فرصتی فراهمم نشد که از دیگران جدا شوم. با این حال خیره شدن به تصویر وهم انگیز قله های سرسبزِ پنهان شده در لایه های غلیظ مه آرامم می کرد. و شکل ساده و بی دلهره ی زندگی روستاییان. صدای زنگوله ی گاوها و آواز خروس ها و چهچهه ی پرنده ها. کاش آرامش را می شد در کوله پشتی گذاشت و به سوغات آورد. گوش هایم، چشمانم، فکر و دلم بی اندازه خسته است. همهمه ی این روزها دارد مریضم می کند.