کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

-

از دروغ‌های کوچکِ بی‌ارزش می‌ترسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

یا مَن اِلیه مَفرّی

تنها و تنها و تنها دستاویزم به زندگی، آن لحظه‌های آرامشی است که می‌فهمم هنوز و همیشه می‌توانم به سویت برگردم و به دامانت پناه بیاورم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

+

کوه‌نوردی بلد نیستم. نهایت هنرم این است که دفعه پیش اوایل دامنه‌ی دارآباد را تا آن درخت خشکیده‌ای که رویش یک کاغذ چسبانده بودند و با ماژیک قرمز نوشته بودند "خدا هست" رفتم و این دفعه ادامه داده‌ام تا "چشمه‌ی ناروَن". همان پای کوه اما که هنوز خیلی راه تا قلّه‌ای مانده که حرفه‌ای‌ها سرحال و صبح‌به‌خیر‌گویان به سمتش می‌روند، احساس رهایی می‌کنم. همین که اکسیژن پاک وارد ریه‌هایم می‌کنم و جز سکوت و صدای ریزش آب چشمه‌ها و گاهگداری صدای آواز پرنده‌ای چیزی نمی‌شنوم سبک می‌شوم. چه گرفتار شده‌ایم در اباطیلِ شهر.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

خم شو، شاخه‌ی نزدیک...

طفلک بابا امشب فقط من را دارد که با این غم انباشته روی دلم بروم تولد پنجاه سالگی‌اش را برایش جشن بگیرم. تمام عصرِ رو به غروب، نگاه دوخته‌ام به زوال روشناییِ روز در پهنه‌ی آبی-خاکستری آسمانی که به مرحمت باران، بعد از مدت‌ها مجال تماشایش را پیدا کرده‌ام. به آن نور سبزرنگ کوچکی که در دوردست‌ منظره‌ام بالای قلَه‌ی برف‌گرفته‌ی کوه چشمک می‌زند. دلم یک جایی درست همانقدر دور، معلّق و تنها و رها مانده است. بلند شوم این جسم بی‌دل و تهی را بردارم ببرم، کیک و شمع تولد بخریم.

پ.ن: نیم‌فاصله‌ی این کیبورد را تازه پیدا کرده‌ام. کیبورد و کتاب انگار تنها جاهای زندگی است که نیم‌فاصله دارد.

* عنوان از شعر "ای نزدیک" سهراب سپهری.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


دلم می‌خواهد آن واپسین دم، آخرین صدایی که در این جهان می‌شنوم بانگ اذان مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی باشد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

بشکن سکوت خلوتم

چِلًه ی سرد و آلوده ی پاییز-زمستان که برج میلاد از کمر به بالا در مه و غبار سنگین تهران گم شده، رادیو پیام  "تا بهار دلنشین" پخش میکند؛ چه غافلگیری شیرینی! خوش دارم خیال کنم یک نفر مثل من خسته ی زودهنگام از زمستانِ هنوز نیامده، نفوذ کرده در رادیویی که صبح تا شب قشنگ تر از تشریح انواع سرطان و قیمت نفت و سکه و طلا و وضعیت آب و هوا و راه های کشور به ندرت حرفی برای گفتن دارد. زمین از برف و باران صبح خیس است و برای منی که از رانندگی های طولانیِ اجباری در مسیرهای پرترافیک خسته ام، چی لذت بخش تر از هم آواز شدن با یک دیوانه ی عاشق خیالی؟ خیال برای آدم های دلتنگ بزرگ ترین موهبت است. در خیال به صفحه ی خالی ذهنم که شبیه تصویر خاکستری و مبهم تهرانِ سرمازده شده، تمام نقش های پیچاپیچ و رنگارنگ و گرم و زنده ی عالَم را اضافه می کنم. بوی گل، رنگ شکوفه های بهار، عطر نسیم صبحدم، زمزمه ی شعر خواندن یک صدای گرمِ آشنا، چهچهه ی پرنده ها، آفتاب نگاه های پرمهر و سوزان، تصویر تمام جاهایی که دوست داشته ام، تبریز و خانه ی امیرنظام، چراغانی شب های میدان نقش جهان، گوشه ی صحن حریم امام رئوف... آخ که دلم چقدر از این روزها غایب است. مشتاق سفرم. سفر به تمام ساعت ها و آدم ها و جاها و ناکجاهای عزیزی که دلم دردمندِ دوری شان است. حوًِل حالَنا را یک بار هم باید به استقبال شب های بلند زمستان خواند. 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

اولین برف

تاریک روشنای سحر شادمان دستم را می گیرد می برد همینطور خواب آلود و تلوتلو خوران سمت پنجره که برف سنگینی را که یکدست همه جا نشسته نشانم بدهد. نمی شود گفت بیدارم، زیر لبی چند کلمه ابراز خوشحالی می کنم و ته دلم واقعا خوشحالم اما همانطور نیمه خواب و بیدار با خودم فکر می کنم کاش انقدر دلچرکین نبودم؛ آنوقت سعی می کردم بیدار شوم و راستی راستی خوشحالی کنم. می خوابم. برف را دوست دارم و روزهای برفی بیشتر از هر وقتی دلتنگ کودکی ام می شوم. لذت صبح روز تعطیل، لذت ساختن گلوله های برفی، لذت آن روزی که به اصرار و لوس بازی های دخترانه راننده سرویسمان را میانه ی مسیر مدرسه نگه داشتیم تا برف بازی کنیم و کِیفِ قرچ قروچِ برف در مشت دستکش پوشیده مان برایم زنده و تازه است. حالا ولی شکوه و فضیلت برف برایم در سکوتی است که به همراه میاورد و در سپیدی مطلق اش که ذهنم را آرام و رها می کند. در اینکه نگاهم را به گستره ی روشنش بدوزم و بتوانم به هیچ چیز فکر نکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

جانم بگیر و صحبت جانانه ام بخش.

مهم ترین حرف ها، حرف های نجات دهنده، حرف های ضروری، حرف های رهایی بخش همان هایی هستند که هرگز مجالی برای گفتنشان نبوده و نیست. صفحه ای نشانم بدهید برای نوشتن، که بیم آن نرود کسی به هنگام خواندن، در فکر و دلش واژه های افشا شده را به محکمه بکشاند. دلی نشانم بدهید شجاع و صبور، که به اندازه ی تمام کلمات زنده به گور شده جا داشته باشد. و از پذیرفتن حرف ها چنان که هستند و صادقانه پرده از عمیق ترین افکار و احساسات آدمی بر می دارند،‌ اِبا نداشته باشد. از مواجهه با گوش های کر که کارشان نشنیدن است، از چشم در چشم شدن با نگاه های سنگی که به ندیدن خو گرفته اند، به مردن افتاده ام. ماهی افتاده بر خشکی را ای کاش دستی به آب میانداخت، یا به پایانی سریع می رسید این شوربختانه بر خاک غلتیدن و جهیدنش.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

از رنجی که می بریم.


از هفته پیش هنوز به بیمارستان روانپزشکی رازی فکر می کنم. به واهمه و دلهره بیهوده ای که قبل از رفتن داشتم. که بعد از این همه درس خواندن و آرزوی برچسب زدایی از بیماری روانی، باز هم خیال می کردم با موجوداتی عجیب و ترسناک روبرو خواهم شد، و ماشین را که جلو بخش "شفا" پارک کردم تا چند دقیقه دل دل می کردم برای وارد شدن. هنوز گوشه ی ذهن و دلم آن چند ساعت را مرور می کنم و اندوهی که از بی پرده روبرو شدن با رنج های آدم ها تجربه کردم مثل زخمِ بازی حواسم را پرتِ خودش می کند. برخلاف تصورم چه آرامش عجیبی داشتم، از دقایق اول و دریافتن اینکه با آدم هایی روبرو هستم شبیه خودم، شبیه خودمان. توهم و هذیان و بی خوابی و سردرگمی چرا باید من را از کسی بترساند، این روزها که بیشتر از هر وقت دیگری ذهن را می فهمم، و خدمت ها و خیانت هایش را. دوستشان داشتم. برایم انسانیت مجسم و تجسم رنج و محنت محتوم انسان بودند. انسانی که همواره بزرگترین دشمن خویش بوده است.

از آن روز بارها به صبوری اولین راهنمایمان فکر کرده ام. که جوان تر از بقیه بود و مثل دکترهای بخش کرّ و فرّی نداشت، به جای کت و شلوار، پیرهن و شلوار جین تنش بود و به جای پشت میز نشستن روی تخت خالی گوشه ی اتاق می نشست و وقتی با بیماری مصاحبه می کرد، در آهنگ صدا و لحن نگاهش رنگی از محبت و دلسوزی می دیدی. با حوصله همه چیز را برایمان توضیح می داد و طوری از مریض ها حرف می زد که انگار بچه های بی پناهِ خودش هستند که باید از وجهه از دست رفته شان دفاع کند. آدم های بزرگ کم اند. آدم هایی که وقتی گوشه ی یک اتاق ساده و محقر می نشینند، شبیه درخت تنهای پربرگ و باری باشند در دل کویر تشنه ی سوخته. و دیدنشان مثل تماشای دریایی وسیع و بخشنده، دلت را آرام کند. این روزها ذهنم مجموعه داستان های کوتاه آدم هاست. توی کلینیک با دقت همه را نگاه می کنم که می آیند و می روند، کوله بار ناپیدای ماجراها و غصه ها بر دوش. آدم های رنگ به رنگی که در شنیدن روایت هایشان، خواننده ای می شوم که خودش را در قصه ها غرق کرده است.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

پیِ خوابی شاید...

نه به هوای تفریح تن به سفر دو روزه ی آخر هفته دادم، نه برای جبران خستگی یک هفته ی پُرکار و نفس گیر. دلم برای سکوت تنگ شده بود. به آرزوی دیدن "مزار" با بقیه همراه شدم. تپه ی سرسبز زیبایی که گورستان ده بود. از اولین سالی که در آن روستا یک خانه ی ویلایی ساختیم در هر سفر به بهانه ای از دیگران جدا می شدم و پنهانی خودم را به آنجا می رساندم. نگاه که می کردی یک زمین سبز مرتفع ساده بود، اما چیزی از جنس وسعت و روشنی آسمان داشت که باعث می شد احساس کنی مثل پَر، بی وزن و رها شده ای. تنهایی در آنجا شکل صبور و خوشایند خودش را پیدا می کرد. قبرهای شهدا را بلندتر ساخته بودند، از سنگ های سپید. شهدا عکس داشتند، پرچم های سه رنگ بالای سرشان بود و تعدادشان مرا به حیرت وا می داشت. چقدر یک روستای کوچک، جوان داده باشد؟ مابقی مزار، چمنزار بود و سنگ قبرهای لا به لای سبزه ها و علف ها و چندتا درخت تناور پیر و نسیمی که گهگاه می گذشت.

به آرزوی دیدن مزار و حل شدن در سکوتش تن به سفر دادم، اما فرصتی فراهمم نشد که از دیگران جدا شوم. با این حال خیره شدن به تصویر وهم انگیز قله های سرسبزِ پنهان شده در لایه های غلیظ مه آرامم می کرد. و شکل ساده و بی دلهره ی زندگی روستاییان. صدای زنگوله ی گاوها و آواز خروس ها و چهچهه ی پرنده ها. کاش آرامش را می شد در کوله پشتی گذاشت و به سوغات آورد. گوش هایم، چشمانم، فکر و دلم بی اندازه خسته است. همهمه ی این روزها دارد مریضم می کند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..