یا مناجات بندهای که ستارههای هفت آسمانش پشت ابرهای تیره و تار گم شده.
* عنوان دعای هفتم صحیفه سجادیه
این هم از وقتهایی که “مثل پروانه” دورم گشتند و نگذاشتند “آب توی دل”م تکان بخورد. ببخشید. باور کنید اگر امکان داشت این لطف را در حق خودم میکردم.
یک روزهایی درونم سکوت محض است. نه اعتراضی، نه اشتیاقی. آرزو؟ مدتهاست که نداشتهام. چیزهای زیادی را خواستهام، اما آرزو نکردهام. آرزویی که نباشد، آینده میشود یک کتاب ناگشوده که خبر نداشته باشی چه کسی به چه زبانی نوشته، چرا نوشته و اصلاً دربارهٔ چیست. من البته عادت داشتهام با خاطرات گذشته زندگی کنم؛ مثل درختچهای که از ریشهای پنهان درون خاک تغذیه میشود. این سالها اما نشانههای گذشته یکی یکی از پیش چشمم ناپدید شدهاند، رد پاها مدام کمرنگتر میشود، و آنچه در خاطرم مانده یادآور فقدانهاست، درد دارد، پس فراموشش میکنم. مثل کشور بدون تاریخ، نامطمئن. مثل پنجرهٔ بیچشمانداز، سردرگم. همهچیز بوی زوال میدهد. پیری باید همین شکل را داشته باشد. شکل حافظهای که روز به روز خالیتر میشود و نگریستن به آدمها و چیزهایی که شاید فردا دیگر نشناسیشان. تو میمانی با یک اکنون متزلزل و تهی. شبیه یک ذهن پیر، خودم را به رد اشیا و ابعاد سادهٔ کوچه و خانه مشغول کردهام. خانهٔ جدید را دوست دارم. فقط خودم میدانم چرا اما وقتی دیگران از من میپرسند، جوابهایی میدهم که با منطقشان جور در بیاید. این روزها میتوانم ساعتها بی هیچ فکر و حرفی طلایی نور و نقش سیاه سایهی برگها روی دیوار را تماشا کنم. دیدن و فهمیدنشان ساده است و هیچ مضطربم نمیکند.
بله امروز هوای این نقطهی پایتخت بوی اردیبهشت را دارد. عطری درست میانهی رایحهی بهار و تابستان. خنکِ رو به گرم و چیزی که من اسمش را گذاشتهام "بوی رخوت ظهرِ تابستان" در ترکیب با کمی عطر خاک و چمن. چطور میتوانم برای کسی توضیح بدهم که هوای هیچکجای دنیا چنین عطری را ندارد و من به بوییدن فصلها نیازمندم؟
با شوق غریبی از میان آیههای قرآن برای پسرم اسم انتخاب کرده بودم، اسم زیبایی که تا پیش از آن به گوشم نخورده بود. بیدار که شدم آن نام از خاطرم رفته بود و تنها تصویر محوی از صفحهی سپید قرآن مقابل چشمم داشتم. و یادم میآمد که توی خواب شادمانه حساب کرده بودم که آن نام با "سجاد" -که از قبل دوست داشتم- هماهنگ است و برخواسته بودم تا تو را خبر کنم. در رویا فرزندان زیادی زادهام. دختر یا پسر. توی بیداری اما کنار این همه تلخی که آبستنم، جایی برای آنها پیدا میشود؟
* عنوان مصرعی است از حسین منزوی.
زنگ میزنند که بیا دور همیم، برای شام ساندویچ میخریم. سر و صدای صحبت و خندهشان از پشت خط گوشم را پر میکند. من وسط مصیبت خودم گیر کردهام، تا زانو توی گِل. دلم چقدر آنجاست. تا قطع میکنم زنگ در را میزنند؛ دست بر قضا خودم هم برای خودم ساندویچ سفارش داده بودم. کز میکنم گوشهی مبل پذیرایی و مرغ ویژهام را گاز میزنم همراه با سیبزمینی و سالاد. معدهام از هجم زیاد حسرت و غصهای که همراه با لقمههام فرو میدهم برآشفته میشود. درد میگیرد و تیر میکشد و سفت و سخت اعتراض میکند. چه درد آشنایی! از کِی شروع شد؟ از پنج-شش سال پیش. میانهی جنگِ نابرابر قبلی که چقدر تنها بودم و از کجا میدانستم جنگ دیگری را هم تجربه خواهم کرد، تنهاتر... «اصلاً فکر کن جنگه. توی جنگ هم یه وقتایی آتشبس میدن که کشتهها رو جمع کنن و به داد زخمیا برسن». همان پنج-شش سال پیش توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم «توی بعضی جنگها از هر طرف که وارد شوی بازندهای». چرا دارم همهچیز را تکرار میکنم؟ کولهبار دردهای کهنه روی دوشم سنگینی میکند. مگر قرار نبود وقتی به مقصد رسیدم پیادهاش کنم؟ مقصد را گم کردهام. میدان جنگ مثل یک کابوس دائمی همهجا با من همراه شده. خستهام. یکی باید به داد زخمیها برسد.
* عنوان از غزل فاضل نظری.