کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

آوارگیّ کوه و بیابانم آرزوست.

اگر به زیستن در میانشان عادت کنم و من را در جمع خودشان بپذیرند، گله‌ی خرس‌ها بیشتر از دایره‌ی انسانی اطراف من ارضاکننده است. نهایت انتظاری که از بیشترشان می‌توانم داشته باشم این است که از من طلبکار نباشند، ارث پدرشان را از من نخواهند، رهایم کنند. اگر دوست دارم سفر کنم برای دیدن آدم‌های جدید نیست، برای دور شدن از آدم‌هاست. برای جایی، شاید، کمی آرام گرفتن در آغوش نوازشگر، بی‌ادعا و بی‌مضایقه‌ی طبیعت.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ظلمنا انفسنا

از چند نفری که می‌توانستند کمک کنند هریک به بهانه‌ای نبود و من پای دیگ بزرگ حلوا تنها شده بودم. روضه مال من بود و حلوا مال من، ناراحت نبودم و شکایتی هم نداشتم. صلوات میفرستادم و کنار گاز عرق میریختم و سوزش دستم را که موقع هم زدن خورده بود به لبه‌ی دیگ با پماد آرام میکردم. پاهام رمق نداشت و بیصبرانه منتظر بودم. منتظر آن لحظه‌ای که آردها تیره و طلایی شود و عطر حلوا جای بوی آرد خام را بگیرد. همان لحظه بود که باز از خودم دلتنگ شدم. از بوی خامی خودم. ذهن خسته‌ام حاجت‌های خودش و دیگران را به خاطر نمی‌آورد. فقط دعا کردم به من تحمل سوختن بدهند، صبوری داغ و طلایی شدن، بی که خودم آتش خودم باشم.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

بوی بهانه‌های قدیمی

بیشتر وقت‌ها هرکجای دنیا باشم جایم تنگ است، بی‌قرارم. این احساس غربت مادام‌العمر را فضیلت نمی‌دانم که مثلاْ انگار از سر دنیا زیادی باشم. نه. به خیلی چیزها ربطش می‌دهم و دست آخر هم نمی‌دانم دقیقاْ چظور تفسیرش کنم. تهرانِ روزهای آخر شهریور همانجاست که دوست دارم و می‌خواهم که باشم. هیچ‌کجا این همه بوی پاییزِ در راه را ندارد. هوایی که پریشان و دلتنگم می‌کند، به‌خصوص آن عطر غریب سحرها و اوایل صبح. پریشانی و دلتنگی‌ش را اما دوست دارم و تمام خاطرات عزیزی را که به همراه می‌آورد. تهران این روزها بوی خانه می‌دهد، بوی یک کودکی از دست رفته که می‌شود با یادش هم خوش بود.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

دورها آوایی است

بعداز ظهر راه میافتیم به سمت جنگل و کوه. می‌دانم که دورهمی حرف می‌زنیم و پرخوری می‌کنیم و می‌خندیم. من اما با میلم به گم شدن در سکوت سبز تپه‌ها چه کنم؟ دلم برای مزار (+) تنگ شده. برای شکل قدیمی خودم که تنهایی‌اش را می‌پرستید. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

زیستن در اندوه و اشتیاق

به پهلو خوابیده‌ام در تاریکی، در خودم جمع شده، جنین‌وار، دلم آبستن هزار درد ناگفتنی. همین حالا در این نیمه‌شب تب‌کرده‌ی تابستان ناگهان باران گرفت. هرم برخاسته از ریختن آب روی آتش تفتیده در هواست. ماهور... تو بگو چرا بوی خاک گرم باران‌خورده آدمی را مجنون می‌کند؟ از مستی سرم در تاب افتاده، بغض می‌کنم از هجوم یادهای خوش که نسیم خنک و عطر باران با خودش می‌آورد. تو بگو چرا آدمی یک شب از دلتنگی نمی‌میرد؟ خسته‌ام. تمام سلول‌های جان و تنم خسته ست. خوابم اما به مستی بی‌هنگام از سر پریده. این چه رنجی است که نمی‌توانم برگردم؟ فقط می‌توانم پیشتر بروم. خیالم را خوش می‌کنم که دورتر نمی‌شوم؛ که انتهای راه به خانه می‌رسد. تو می‌دانی که در پرشورترین ساعت‌های زیستنم، به رسیدن فکر می‌کنم. به جایی که شاید دلتنگی‌ها تمام شوند، پیش چشمم باشند همه خوبی‌ها و روشنی‌ها و تمام چیزهایی که دلم را زنده و بیدار و بی‌قرار نگه داشته‌اند. باران بند ‌آمده، می‌بینی اما که عطرها تا کی در هوا می‌مانند؟ کاش هیچ کویر تشنه‌ای خاطره‌ی باران نداشته باشد. کاش دوباره ببینمت.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

بیا که قصر امل سخت سست‌بنیاد است

یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

نور دل صدپاره‌ام

حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بی‌پایان، در آخرین نفس‌های خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه می‌شود. حال تنِ کثیف و عرق‌ کرده‌ای که به یک چشمه‌ی زلال و آرام می‌رسد. حال تشنه‌ای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعه‌های آب خنک به لب‌های خشکیده‌اش می‌برد. این روز و شب‌ها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمی‌ترسم. چقدر نترسیدن خوب است.



پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

جشن

یک سرزمین را پس گرفته‌ام و یک سرزمین را از دست داده‌ام. اولی بهار پرجوانه‌ی دانه‌های امیدم شده و دومی گورستان آرزوهای عقیم و تنهایم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

بالاخره یکی را پیدا کرده‌ام بیاید این خانه‌ی از خانه‌تکانی به بعد تمیز نشده را تمیز کند. سیه‌چرده و از شما چه پنهان در نگاه اول کمی ترسناک است، به خاطر چروک‌های زیاد صورتش و دندان‌های خیلی نامرتب. اما خوش‌روست و تر و فرز و اگر از پس پرحرفیش بر بیایم قابل قبول. وسط ظرف شستن می‌پرسد شما بچه نداری؟ می‌خندم که نه. می‌گوید "خدا مرادت بده". بچه مرادم نیست هنوز اما دعایش را چقدر دوست دارم.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

شاید وقتی دیگر

ما هر سه روز دویدیم اما استانبول جای دویدن نبود. باید می‌نشستیم تا بوی شور و شرجی دریا و آن نمِ خوشایند روی گونه‌ها به‌سادگی از خاطرمان نرود. یک روز برگردیم برای آن صندلی‌های چوبی لب ساحلِ کاباتاش و استکان‌های کمرباریک چای خوشرنگی که نوبت‌شان به ما نرسید ساعت آخر.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..