به پهلو خوابیدهام در تاریکی، در خودم جمع شده، جنینوار، دلم آبستن هزار درد ناگفتنی. همین حالا در این نیمهشب تبکردهی تابستان ناگهان باران گرفت. هرم برخاسته از ریختن آب روی آتش تفتیده در هواست. ماهور... تو بگو چرا بوی خاک گرم بارانخورده آدمی را مجنون میکند؟ از مستی سرم در تاب افتاده، بغض میکنم از هجوم یادهای خوش که نسیم خنک و عطر باران با خودش میآورد. تو بگو چرا آدمی یک شب از دلتنگی نمیمیرد؟ خستهام. تمام سلولهای جان و تنم خسته ست. خوابم اما به مستی بیهنگام از سر پریده. این چه رنجی است که نمیتوانم برگردم؟ فقط میتوانم پیشتر بروم. خیالم را خوش میکنم که دورتر نمیشوم؛ که انتهای راه به خانه میرسد. تو میدانی که در پرشورترین ساعتهای زیستنم، به رسیدن فکر میکنم. به جایی که شاید دلتنگیها تمام شوند، پیش چشمم باشند همه خوبیها و روشنیها و تمام چیزهایی که دلم را زنده و بیدار و بیقرار نگه داشتهاند. باران بند آمده، میبینی اما که عطرها تا کی در هوا میمانند؟ کاش هیچ کویر تشنهای خاطرهی باران نداشته باشد. کاش دوباره ببینمت.
یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.
حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بیپایان، در آخرین نفسهای خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه میشود. حال تنِ کثیف و عرق کردهای که به یک چشمهی زلال و آرام میرسد. حال تشنهای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعههای آب خنک به لبهای خشکیدهاش میبرد. این روز و شبها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمیترسم. چقدر نترسیدن خوب است.
پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟
یک سرزمین را پس گرفتهام و یک سرزمین را از دست دادهام. اولی بهار پرجوانهی دانههای امیدم شده و دومی گورستان آرزوهای عقیم و تنهایم.
ما هر سه روز دویدیم اما استانبول جای دویدن نبود. باید مینشستیم تا بوی شور و شرجی دریا و آن نمِ خوشایند روی گونهها بهسادگی از خاطرمان نرود. یک روز برگردیم برای آن صندلیهای چوبی لب ساحلِ کاباتاش و استکانهای کمرباریک چای خوشرنگی که نوبتشان به ما نرسید ساعت آخر.