امروز داشتم فکر میکردم، اندکی پیش از موعدِ مقرر، بروم و مویِ سَرَم را بتراشم(سن و سالم از سربازی گذشته که، برای سربازی رفتن بتراشم!). امّا چرا پیش از وقتی که باید، بروم و بتراشم؟ میخواستم از خانه تکانی کنم، همه چیز، چه آنها که با جسمِ من نسبتی دارند(مثلًا فکر میکنم با موهایم زیباترم) و ازین بابتِ بخشی از "داشته"هایِ من هستند، چه چیزهای دیگری که بنظرم داشتههایِ مناند، مثلًا: سیدیهای موسیقی، کتاب، خودکاری که دلنشین است، رومیزیِ خوبی که دارم، و ... و ... ، دوست داشتم از همۀ اینها که "داشته"های مناند و نه "بودِ" من، رها شوم. ولی ناگهان یادم آمد که، بارها این "داشته"هایی را دادهام و باز هم، همان آش و همان کاسه. نمیدانم چرا، ولی "بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است" را که خواندم، و قصّۀ پرینت و ... و ... ، یادِ این مصرع از مولانا انداخت: "سَفَر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چهبود"... و الان با خودم میخوانم "جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است...". تصویری از فیلمِ "نوستالگیا"یِ آندری تارکوفسکی یادم میآید، دومنیکو، در واپسین حرفهایش میگوید: "باید اوّلین جایی که اوّلین قدم اشتباه را برداشتیم پیدا کنیم". این سالها مثلِ یک آواره مُدام این طرف و آن طرف رفتم امّا هرچه کردم نشد/نتوانستم از خودم سفر کنم... بقولِ دومنیکو: "برای فهم حقیقت هیچوقت دیر نیست" و من میترسم که این حقیقت را دیر بیابم... شاید شُما توانستید آن سفر از خویشتن را انجام دهید، یا زهرای زرمان یا دوستی که سالها پیش غیب شُد یا دوستی که این روزها ناخوشاحوال است... و کاشکی من هم روزی بتوانم و کاشکی همۀ ما روزی بتوانیم...
یک دُنیا ممنون ازین تذکّر...
۳۱ خرداد ۹۶، ۰۰:۰۶
پاسخ:
سلام
من هم چنین تمرینی کرده ام بارها که داشته هایم را کنار بگذارم به هوایی که گفتید و نتیجه اش هم همین که دست آخر آن "بود" من که حجاب است از میان نرفته اما. کاش اینطور باشد که میگویید. که راه سفر از خویشتن و یافتن حقیقت را یاد بگیریم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
و ابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ ... «و از آنها روی برتافت و گفت: ای دریغ بر یوسف! و هر دو چشمش از ( غایت ) اندوه سفید شد و همواره غصه گلوگیرش بود.» سوره یوسف، آیه هشتاد و چهار.
امروز داشتم فکر میکردم، اندکی پیش از موعدِ مقرر، بروم و مویِ سَرَم را بتراشم(سن و سالم از سربازی گذشته که، برای سربازی رفتن بتراشم!). امّا چرا پیش از وقتی که باید، بروم و بتراشم؟ میخواستم از خانه تکانی کنم، همه چیز، چه آنها که با جسمِ من نسبتی دارند(مثلًا فکر میکنم با موهایم زیباترم) و ازین بابتِ بخشی از "داشته"هایِ من هستند، چه چیزهای دیگری که بنظرم داشتههایِ مناند، مثلًا: سیدیهای موسیقی، کتاب، خودکاری که دلنشین است، رومیزیِ خوبی که دارم، و ... و ... ، دوست داشتم از همۀ اینها که "داشته"های مناند و نه "بودِ" من، رها شوم. ولی ناگهان یادم آمد که، بارها این "داشته"هایی را دادهام و باز هم، همان آش و همان کاسه.
نمیدانم چرا، ولی "بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است" را که خواندم، و قصّۀ پرینت و ... و ... ، یادِ این مصرع از مولانا انداخت: "سَفَر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چهبود"... و الان با خودم میخوانم "جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است...".
تصویری از فیلمِ "نوستالگیا"یِ آندری تارکوفسکی یادم میآید، دومنیکو، در واپسین حرفهایش میگوید: "باید اوّلین جایی که اوّلین قدم اشتباه را برداشتیم پیدا کنیم". این سالها مثلِ یک آواره مُدام این طرف و آن طرف رفتم امّا هرچه کردم نشد/نتوانستم از خودم سفر کنم... بقولِ دومنیکو: "برای فهم حقیقت هیچوقت دیر نیست" و من میترسم که این حقیقت را دیر بیابم... شاید شُما توانستید آن سفر از خویشتن را انجام دهید، یا زهرای زرمان یا دوستی که سالها پیش غیب شُد یا دوستی که این روزها ناخوشاحوال است... و کاشکی من هم روزی بتوانم و کاشکی همۀ ما روزی بتوانیم...
یک دُنیا ممنون ازین تذکّر...