باز جنونِ غروبهای جمعه دامنم را، یا بهتر بگویم گلویم را گرفته بود. نمیتوانستم نفس بکشم. قرار بود رگبار و سیل بیاید و دل خوش کرده بودم که هوا خنکتر میشود امّا بعد از بارانِ دیشب دیگر خبری نشد و تهران همانقدر خشک و تفتیده بود که قلب من. عصر رفتیم نشر چشمه برای «حراج کتابهای زخم خورده». دیدیم آدمها صف کشیدهاند تا دم در، از سویهٔ صدم کرونا ترسیدیم و دست خالی برگشتیم. توی راه برگشت -برای سوّمین بار در یک روز- مثنوی نوا گوش دادم. رفتم لوازم تحریری نزدیک خانه و پرسیدم مدادتراش مناسب بچّه دارد یا نه. یادم افتاد که دفعهٔ پیش هم فروشنده من را با چشمهای سرخ از گریه دیده بود. داشت شصت و پنج هزار تومن کارت میکشید که موبایلش زنگ خورد و روی صفحه دو کلمهٔ درشت نقش بست «مای لاو» با یک قلب قرمز. دستپاچه شد و قطعش کرد. غروب جمعه وقت تراش فروختن نبود. به خودم وعده دادهام که تابستان تمام میشود. نه اینکه بعدش خبری باشد، به قول بوکفسکی فقط به کمی رنج کمتر راضیام. خستهام که روزها به درازای یک هفتهاند و آفتاب داغ بیوقفه زل میزند توی صورتت و جایی نیست که خودت را با غصّههات قایم کنی. کاف برایم نوشت «یه جایی خوندم حس غروبهای جمعه این جوریه که انگار از پشت شیشههای فرودگاه امام یکی رو بدرقه کردی و آخرش هم بهش نگفتی چقدر دوستش داری.» براش نوشتم «مثل وقتیه که هواپیما از زمین کنده میشه و سنگین بالا میره و کمکم خونهها و خیابونها و ماشینها تبدیل میشن به یک مشت نقطهٔ روشن توی تاریکی. و یهو تهِ دلت خالیِ خالی میشه.» به خودم میلرزم. نه فقط جمعهها. روزی چند بار ته دلم خالی میشود و همانطور خالی میماند مثل یک چاه خیلی عمیق.