شاید برایتان عجیب باشد امّا از دو سه هفته قبلِ رفتن مدام فکر میکردم که ممکن است در این سفر بمیرم. اینکه این ترس عجیب از کجا به دلم راه پیدا کرده بود بماند، امّا رهایم نکرد تا وقتی که هوا تاریک شد و بالاخره خستگیام در رفت و چمدانم را سامان دادم و دوش گرفتم و با لباسهای تمیز و شکم سیر از هتلم در پاریس زدم بیرون. سالم به مقصد رسیده بودم، شب روشنی بود، باران لطیفی میآمد، پیادهرو به کلاژی از برگهای زرد خیس تبدیل بود و از شیرینیفروشی بوی کروسان داغ تازه میآمد. خبری از مرگ نبود و من روزهای بعد را با شور بیسابقهای زندگی کردم.