یک روزهایی درونم سکوت محض است. نه اعتراضی، نه اشتیاقی. آرزو؟ مدتهاست که نداشتهام. چیزهای زیادی را خواستهام، اما آرزو نکردهام. آرزویی که نباشد، آینده میشود یک کتاب ناگشوده که خبر نداشته باشی چه کسی به چه زبانی نوشته، چرا نوشته و اصلاً دربارهٔ چیست. من البته عادت داشتهام با خاطرات گذشته زندگی کنم؛ مثل درختچهای که از ریشهای پنهان درون خاک تغذیه میشود. این سالها اما نشانههای گذشته یکی یکی از پیش چشمم ناپدید شدهاند، رد پاها مدام کمرنگتر میشود، و آنچه در خاطرم مانده یادآور فقدانهاست، درد دارد، پس فراموشش میکنم. مثل کشور بدون تاریخ، نامطمئن. مثل پنجرهٔ بیچشمانداز، سردرگم. همهچیز بوی زوال میدهد. پیری باید همین شکل را داشته باشد. شکل حافظهای که روز به روز خالیتر میشود و نگریستن به آدمها و چیزهایی که شاید فردا دیگر نشناسیشان. تو میمانی با یک اکنون متزلزل و تهی. شبیه یک ذهن پیر، خودم را به رد اشیا و ابعاد سادهٔ کوچه و خانه مشغول کردهام. خانهٔ جدید را دوست دارم. فقط خودم میدانم چرا اما وقتی دیگران از من میپرسند، جوابهایی میدهم که با منطقشان جور در بیاید. این روزها میتوانم ساعتها بی هیچ فکر و حرفی طلایی نور و نقش سیاه سایهی برگها روی دیوار را تماشا کنم. دیدن و فهمیدنشان ساده است و هیچ مضطربم نمیکند.