کاسهٔ چه کنم (+) را از دستم گرفتند و قبل از اینکه بخواهم به تصمیمی برسم تو را به من دادند. این روزهای آلوده و سرد و سیاه مگر جای تو بود؟ حتماً بود یا لااقل من این اقبال را دارم که اینطور فکر کنم. چندان فرصتی هم برای فکر کردن نمیماند چون صبح تا شب یک معادلهٔ تکراری را حل میکنم، چه کنم که تهوّعم بیشتر و بدتر نشود؟ چطور یک روز دیگر را تحمّل کنم؟ تو با شروع ناآرامیها و زنجیرهٔ خبرهای بد آمدی. میگویند باید در آٰرامش باشم، مثل این است که بگویند زیر آب نفس بکش. شبها کابوس میبینم و صبحها آرزو میکنم همهچیز زودتر بگذرد. دیدن و در آغوش گرفتن تو آنقدر دیر و دور بهنظر میرسد که هیچ باورش نمیکنم.