پانزده یا بیست دقیقه؟ حساب زمان از دستم رفته بود. بی‌حرکت و مردّد، خیره به تصویر خودم روبه‌روی آینه ایستاده بودم. به‌ظاهر تصمیم کوچکی بود امّا پشتش دنبال غرورم می‌گشتم، که عاقبت برداشتم و با خودم همراهش کردم تا شب. خیلی چیزها از دست رفته بود، ولی از «من» که آخرین سنگرم بود، از چیزی که بودم نمی‌توانستم دست بکشم. ساده بود. خسته و غمگین بودم و تسلیم شدن ساده‌تر بود. امّا ارزشش را داشت. نیمه‌شب که دل‌شکسته و از پا افتاده به خانه برگشتم و بار دیگر توی آینه نگاه کردم، خودم را شناختم و سرم را بالا گرفتم و دیدم که ارزشش را داشت. حتّی اگر از درد گیج و منگ شده بودم و تا نیمه‌شب در کوچه‌های خلوت بی‌هدف راه رفته بودم و راه رفته بودم و با بغض زیر لب آواز خوانده بودم. هوا چه خنکای دلچسبی داشت. عطر محبوبهٔ شب خیابان را برداشته بود و سکوت را فقط شُرشُر جوی‌های پر‌آب می‌شکست و چنان خلوت و آرامشی بود انگار که آدم‌ها همه از شهر رفته‌ باشند و فقط خانه‌ها مانده باشند و درخت‌ها و چراغ‌های کم‌سو. لام همیشه می‌گفت «این قدم زدن نیست، خودکشیه. تو دلت می‌خواد خودت رو بکشی ولی روت نمی‌شه.» پس چرا این همه آرام بودم؟ نمی‌ترسیدم. نمی‌خواستم خودم را بکشم امّا دیگر چیزهای خیلی کمی از زندگی می‌خواستم. خیلی کمتر از آنچه زندگی از من طلب می‌کرد.