بیست و سوّم.

با سپیده‌دم، از آن بستر و آغوش گرم برمی‌خیزم. قهرمانِ دست کشیدن و دل بریدنم. فقط دو ساعت خوابیده‌ام امّا عجیب بیدار و هشیارم. من هم می‌پیوندم به ویژ--ویژِ--ویژ اتوبانِ خلوت و با سرعت می‌گذرم. آسمانْ آبی‌ـ‌نقره‌ای رازآلودی دارد و کوه‌ها سرمه‌ای رنگ، دست در گردن هم منحنی ملایم و پیوسته‌ای ساخته‌اند. تا ظهر باید ارائه‌ام را آماده کنم برای پنج متخصّص هم‌گروهم از کویت، انگلستان و مجارستان. خوب پیش‌ می‌رود، بهتر از انتظارم، امّا جلسهٔ دو ساعتهٔ سنگین پاک خسته‌ام می‌کند. از بی‌خوابی سرگیجه گرفته‌ام. بی‌قرارم و هزار تصویر توی ذهنم چرخ می‌خورد. دراز می‌کشم امّا خواب از من می‌گریزد. نمی‌توانم یک جا بنشینم. از خانه بیرون می‌زنم. باید بسته‌ای را برسانم به دوستم. آدرس آرایشگاهی را می‌دهد حوالی خیابان فرشته. یادم می‌افتد که سال‌هاست عصر چهارشنبه‌سوری‌ در آرایشگاه بوده‌ام و دلم نمی‌خواهد این رسم را بر هم بزنم. طبق قانون نانوشته‌ای، حوالی عصر که صدای توپ و ترقّه بلند و بلندتر می‌شود، آرایشگاه‌های زنانه صدای موسیقی را بالا می‌برند و گاهی چند نفری که سر کیف‌ترند می‌رقصند. آن اصرارِ به زندگی را دوست دارم که رنگ می‌نشاند به شمایل خستهٔ زن‌ها. سالن قشنگی است. ناخن‌کارها می‌گویند چهره‌ام آشناست. برایم شیرینی و چای می‌آورند و درد دل می‌کنند. بی‌کار و پرحوصله می‌نشینم و به قصّه‌های پریشانشان گوش می‌دهم، چون هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام و آماده نیستم به قصّهٔ خودم برگردم. هوا تاریک شده و آسمان آمادهٔ باریدن است. رِِنگ موسیقی کوچه را برداشته. می‌ایستم روی بالکن و بی‌حرکت، آتش‌بازیِ پرسر و صدا را تماشا می‌کنم. آه چه جنونی، انگار این همه را به خواب می‌بینم.

بیست و پنجم.

انگار گردباد مهیبی مرا در خود بلعیده. آشوبم. این سال لعنتی چرا تمام نمی‌شود؟ برای اوّلین بار خانه‌تکانی نکرده‌ام و فهرست کارهای اسفندماهم شبیه یک شوخی است. همه را رها می‌کنم. خودم را می‌رسانم به وعده‌گاهم کنار آن چنار پیر. در سکوت می‌نشینم خیره به ردیف آرام قبرها، که بعضی بالای سرشان سبزهٔ هفت‌سین یا گلدان کوچکی دارند. خودم را می‌رسانم به سکوت، به شمعدانی‌ها، عطر خاک نم‌دار، به مناجات، آواز گنجشک‌ها و یاد مرگ. رها می‌شوم عاقبت، چنان رها که گردنم از اشک خیس می‌شود و قلبم تپیدن را، ریه‌هام دم و بازدم را از سر می‌گیرد. سخنرانی هفتهٔ پیش را در خاطرم مرور می‌کنم، که هیچ مخلوقی در این جهان سردرگم نیست، غیر از انسان. 

بیست و هفتم.

سردرگمم و این بهای سنگین آزادی است. دوست دارم این روزها محدود به انتخاب کاسه و بشقاب هفت‌سین باشم جای پیمودن بحران‌های اگزیستنسیال و کشمکش بین تعالی و سقوط. خسته‌ام. خستگی روی جان و تنم آوار شده و دیگر نمی‌توانم پا‌به‌پای هیجانِ شب عید پیش بروم. تصوّرِ یک سال جدید، تصوّر ادامه دادن برایم ناممکن است. مرور می‌کنم و می‌فهمم که روز به روز با نزدیک‌ شدن بهار، شکفتن جوانه‌ها، دلربا شدن کوچه‌ها و معطّر شدن هوا دردم عمیقتر شده و فراگیرتر و برّنده‌تر. یادم می‌افتد که این ترکیب غریب شعف و اندوه و آرامش و دلشوره را همیشه این وقت سال تجربه می‌کنم امّا این بار، وزن غم بیشتر است. «وزن»، درست همان چیزی است که غمم دارد. سنگین است و ناگزیر آن را همه‌جا با‌ خود به‌دنبال می‌کِشم. گاهی از پا می‌اندازدم، حسابِ در هم شکستن‌ها و گریستن‌های این ماه از دستم در رفته. سین امروز صبح برایم نوشته «دوتا آسنترا بخور تا برسم.» خیلی وقت است که قرص نمی‌خورم، مگر برای خواب. دلم می‌خواهد به هر جان کندنی که شده. درد را تماماٌ بچشم، جای زخم را ببینم و وسعتش را بفهمم. چند روز متوالی است که «بی‌قرار»ِ علی‌رضا قربانی را به‌تکرار گوش می‌کنم. زمزمه می‌کنم «سیری مباد سوختهٔ تشنه‌کام را...» و دلم می‌خواهد سال را به‌ همین زمزمه تمام کنم. 

بیست و نهم.

لحظهٔ تحویل سال تنها خواهم بود و ذهنم از نگرانی برای آن «لحظه» دست بر نمی‌دارد. عاقبت قید سفر را می‌زنم، وقتش رسیده که از این تلاش نافرجام برای داشتن یک تعطیلات نسبتاً عادی دست بردارم. شاید حتی شب زود بخوابم، مگر چه معجزه‌ای رخ داد این همه سال که هشیار سالی را تحویل دادم و سال جدیدی تحویل گرفتم؟ خودم را می‌سپارم به شور و شوق بچّه که از حال و هوای عید سرمست است. روزی دو بار مرا از خانه بیرون می‌کِشد تا بساط هفت‌سین و بادکنک‌ها و ماهی‌های قرمز را تماشا کند. غروب با هم شب‌بو و سنبل و سیب می‌خریم و حالم عوض می‌شود با خنده‌هاش، و چانه زدن با دست‌فروش‌ها، و تماشای شادمانی مردم. امسال زیاد دقّت کرده‌ام به آدم‌هایی که شب عید تنها یا بی‌پول یا خسته و غمگین بوده‌اند. امّا این ساعت‌های آخر جنب و جوش قشنگی دارد و همه بی‌دلیل می‌خندند. لابد از دیدن خودشان، آدم‌بزرگ‌های عبوس و کم‌حوصله، که خوش‌دلانه تن به بازی نوروز داده‌اند. می‌بینی؟ یک بار دیگر بهار با هرچه در توان داشته خودش را تحمیل کرده. یک بار دیگر زندگی از لابه‌لای مرگ جوشیده، جوانه از دل سنگ روییده، و من تا نیمه‌شب بیدار نشسته‌ام، «پیش‌آ بهار خوبی» می‌خوانم و با امیدی زنده و مبهم، یک شروع دوباره را انتظار می‌کِشم.