مامان را بردم توی انباری، جعبههای مدارک و خرت و پرت قدیمی را گذاشتم جلوش و ایستادم بالای سرش تا هرچه غیرضروری بود، یعنی تقریباً هرچه بود را دور بریزد. بعد رسیدیم به عکسهای بزرگ خودم روی تخته شاسی. زی گفت میبرد میاندازدشان در دل برّ و بیابان. «یه محلّهای که هیچکس تو رو نشناسه.» دستم انداخت که چندمین بار است انبارتکانی میکنم. راست میگفت. مدام و با وسواس دور میریختم. از خانه، از انباری، از کشو و کابینت و کمد. سبکی و خلوتی بعدش آرامم میکرد.
*
از بین تمام چیزها، مامان فقط یک آلبوم عکس آبی رنگ آورد و گذاشت روی میز. قول گرفت که بهش رحم کنم و نگهش دارم. ورق زدم. ته آلبوم، پنجتا عکس از جشن عبادتم بود. به یکی خیره ماندم و خیره ماندم. گوشهٔ نمازخانهٔ مدرسه به ردیف ایستاده بودیم با پیراهنهای نباتیرنگ و روسریهای آراسته به گُل، دستها را به پشت برده بودیم و سرود میخواندیم. شانه به شانهٔ من دختری ایستاده بود با ابروهای پُر و سرش را پایین گرفته بود. بیست سال زمان برده بود تا او نقشی را که باید، توی زندگیام بازی کند و بعد برود خیلی دور. جایی که کسی مرا نشناسد.
*
بیرون خیاطی ایستادم تا سیمین خانم شلوارم را که کوتاه کرده بود بیاورد. از سایهٔ کنج دیوار مردی پیش آمد، دستمالی داد به دستم و بعد رفت از پشت دخل گلفروشی الکل آورد تا دست بچّه را ضدّعفونی کنم. دو روز قبل، صبح زود ازش آفتابگردان خریده بودم. کمی جلوتر شهره خانم از دم در مغازهاش برایمان دست تکان داد و من با لبخند به مهربانی فکر کردم. به مهربانی غریبهها و آشناهایی که وظیفهای نداشتند امّا قلبشان مثل آفتاب، گرم و تابنده بود. یاد «واژه» افتادم، وبلاگ قدیمیام و یادداشتی که سالها قبل نوشته بودم در باب سیاهی و نکبت آدمهایی که از مهربانی عاجز بودند. من آن سیاهی و نکبت را دور ریخته بودم و حالا چقدر روشنی و هوای تازه به زندگیام ریخته بود.
*
میم لبخند زد و گفت «یک انقلاب بزرگ» و من تا شب به این تعبیر فکر کردم. حتّی بهتر از «جرّاحی» بود انقلاب. خون ریخته بود و بلبشویی راه افتاده بود که بیا و ببین. غبار برخاسته بود و موجهای کف کردهٔ خشم سدها را شکسته بود. عدّهای رفته بودند و عدّهای آمده بودند. چیزهایی از دست رفته بود و چیزهایی به دست آمده بود. فرداش روز تازهای بود و قصّهٔ دیگری و در آن گرگ و میش مبهم بامداد، شعلهٔ امید و اشتیاق درونم را یک بار دیگر زنده میدیدم.