همیشه این‌طور بود که خواب‌ها به دادم می‌رسیدند. وقتی که غم‌ زیاد و عرصه تنگ می‌شد خواب‌های شیرین می‌دیدم. خیلی وقت‌ها درست خوابِ همان‌ چیزی را می‌دیدم که حسرتش را داشتم. بعد از زایمانم یک اتّفاق عجیب افتاد. نمی‌دانم به هورمون‌ها ربط داشت یا چی که شب‌ها مدام کابوس می‌دیدم. می‌بینم. کابوس‌های هولناک. زنبورهای بزرگ نیشم می‌زدند، از دست دشمن فرار می‌کردم، یک نفر روی صورتم اسید می‌پاشید، دعواها با این و آن توی خواب ادامه داشت، چه مصیبتی! تا دیشب که کوتاه‌ترین و روشن‌ترین خواب عمرم را دیدم. گلدان یاس خشکیده‌ام یک گل داده بود و من با امیدواری به آن گل سفید، درشت و کامل نگاه می‌کردم.