نیمه‌شب است و خانه در سکوت مطلق. از آن‌وقت‌ها است که درست نمی‌دانم کجای کارم، چرا این‌جا هستم. به فیلم‌هایی نگاه می‌کنم که از کربلا برایم می‌فرستد. راه می‌روم توی خانهٔ خالی، کز می‌کنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه می‌کنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بی‌معنی و عجیبم. به داروی پیچیده‌ای که باید شب‌ها روی گاز درست کنم. به حرف‌های دیگران دربارهٔ "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همان‌وقت یک‌دفعه همه‌چیز به‌ نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که از سه ماه پیش شروع شده بود تا من را آورده بود پای سفری که هیچ به‌ فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم می‌خواهد توی آن پس‌کوچه‌هایی باشم که لبریز‌اند از جمعیت سیاه‌پوش و نوحه‌های عراقی. تمام قلبم آن‌جاست. دلم شور می‌زند، به معنی خواب‌هایم فکر می‌کنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب می‌رفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز می‌گذاشتم توی کوله‌ام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمی‌دانم امّا احساس می‌کنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگ‌ام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی به‌زحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم‌ می‌خواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم می‌خواهد برگردم.