انگار دهان بزرگی تمام دود و دمِ عالَم را پُف کرده بود توی آسمان تهران. چشم‌هام می‌سوخت، سرم درد می‌کرد، و نمی‌دانستم این‌ها از گریه‌های شب تا سحر است یا آلودگی. نفس‌هایم تنگ بود، خُلقم تنگ‌تر. از پنجره‌ی ماشین، تصویرهای کدر با سرعت رد می‌شدند. برای چند ثانیه مبهوتِ حرکات مرد جوانی شدم که کنار اتوبان پرتردد با یک تفنگ شکاری از ماشین پیاده شد و بعد رفت پشت درِ بازِ ماشین کمین گرفت. تا بفهمم چه خبر است، یک پرنده‌ی بیچاره از آسمان افتاد زمین و تن چاقش جلویمان غلتید روی آسفالت. محتویات معده‌ام به هم پیچید و احساس کردم دیگر تحمل جنون تهران را ندارم. تحمل آدم‌ها را ندارم. تحمل خودم و زندگی‌ام را ندارم. من اینجا چه می‌کردم؟ از این شهر چه می‌خواستم؟ از آدم‌های اطرافم؟ دلم می‌خواست فرار کنم. بی‌خبر. بی‌خبر از همه. برای هزارمین بار بهش فکر کردم. خیالش آرام‌بخش بود اما کجا را داشتم؟ نه جایی را داشتم و نه کسی منتظرم بود... شب خودم را به زور اپلیکیشنِ مدیتیشن خواب کردم. صبح توی دفتر قرمزم چند صفحه نوشتم، بعد از مدت‌ها. شاید ذهنم کمی آرام بگیرد. آخر نگاهی انداختم به نوشته‌های درهم و برهمم و دیدم چقدر تکرار کرده‌ام "ناپایدار"، "نامعلوم".