از چند نفری که می‌توانستند کمک کنند هریک به بهانه‌ای نبود و من پای دیگ بزرگ حلوا تنها شده بودم. روضه مال من بود و حلوا مال من، ناراحت نبودم و شکایتی هم نداشتم. صلوات میفرستادم و کنار گاز عرق میریختم و سوزش دستم را که موقع هم زدن خورده بود به لبه‌ی دیگ با پماد آرام میکردم. پاهام رمق نداشت و بیصبرانه منتظر بودم. منتظر آن لحظه‌ای که آردها تیره و طلایی شود و عطر حلوا جای بوی آرد خام را بگیرد. همان لحظه بود که باز از خودم دلتنگ شدم. از بوی خامی خودم. ذهن خسته‌ام حاجت‌های خودش و دیگران را به خاطر نمی‌آورد. فقط دعا کردم به من تحمل سوختن بدهند، صبوری داغ و طلایی شدن، بی که خودم آتش خودم باشم.