حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بی‌پایان، در آخرین نفس‌های خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه می‌شود. حال تنِ کثیف و عرق‌ کرده‌ای که به یک چشمه‌ی زلال و آرام می‌رسد. حال تشنه‌ای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعه‌های آب خنک به لب‌های خشکیده‌اش می‌برد. این روز و شب‌ها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمی‌ترسم. چقدر نترسیدن خوب است.



پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟