حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بیپایان، در آخرین نفسهای خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه میشود. حال تنِ کثیف و عرق کردهای که به یک چشمهی زلال و آرام میرسد. حال تشنهای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعههای آب خنک به لبهای خشکیدهاش میبرد. این روز و شبها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمیترسم. چقدر نترسیدن خوب است.
پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟
سلام،
من هم مدّتی است سر میزنم و چیزی نمییابم. میخواستمن از شُما جویا شوم، کسالت و سفرهای مربوط به آن امان نداد. میشود اگر خبری گرفتید به من هم خبر بدهید؟ منّت میگذارید واقعًا.
اُمیدوارم تندرست باشند و شاد و بزودی خبر از ایشان بگیریم.
بهترین آرزوها