باد و باران، آن لشِ خاکستری سنگین را از سر شهر برمیدارند. صبح از تراس تالار آینه، تهران را میبلعم. آبیِ آبیِ آبیْ-آسمان، سفید و کمی خاکستری-ابر، سبز، زرد، نارنجی-درخت. ماشینهای جاری بر پل صدر، بهجای رود. سایههای بزرگ، روی دامنِ کوه پاورچین میروند. بوی قهوه، همهمهٔ جمعیت، خنکای هوا. عجیب است انگار هنوز نفس میکشم! وجودِ خستهام را میکِشم به پوستهٔ سخت زندگی، به زحمت امّا چیزی حس میکنم. انگار با انگشتهای کرخت از سرما، ته کیفت بگردی دنبال کلید. عزیزم تو باید بوسههای داغت را برایم نگه داری تا از مردن برگردم. خواب دیدم که روی محل کارم موشک میاندازند. کابوسها مهربانند. لحظهای که میترسی، تمام میشوند. بیدارم. باباجون را صدا میکنم. سر کم مویش را نوازش میکنم. نمیتواند چشمهایش را باز کند. فقط وقتی بهش میگویم یاسیام، دو قطره اشک بزرگ سُر میخورد روی گونهٔ تکیدهاش. بیدارم. روی صفحهٔ گوشی، پسربچهای نشید میخوانَد. گرمِ آهنگ صدایش که میشوم ناگاه انفجاری تمام صحنه را برمیچیند. بیدارم. از کجا باید آخرین دیدار را تشخیص بدهی؟ مریم خانم چهارزانو وسط تخت بیمارستان نشسته و همان چادری را دور خودش پیچیده که نوزاد چند روزهام روی شانهاش به خواب میرفت. سرطان، حنجره را بُرده. نمیتواند حرف بزند. عکسهای تولّد چهار سالگی را نشانش میدهم. چشمهای بیرمقش برق میزند. اشاره میکند به لبها و گونههای گُلانداختهٔ بچه و بعد به من. شبیه منه؟ با لبخند سر تکان میدهد. بیدارم. عزیزم تو باید آغوشت را که مثل مرگ وفادار است برایم نگه داری تا برگردم. بیدارم. سر چهارراه، میزنم کنار. کالسکه را از صندوق عقب بیرون میآورم و میدهم به زن دستفروشی که سوّمین بچهاش را حامله است. صبحها پشت چراغ قرمزی که تا ظهر طول میکشد به آرزوهایش گوش دادهام. چیزهای ریز و درشتی که با شادی برایشان نقشه میکشد. به جسد زندگی که روی دستهام باد کرده نگاه میکنم. کاش میشد همه را به او ببخشم. بیدارم. از کِی دیگر زورم به اشکها نرسید؟ فرصت نمیکنم جزوه و لپتاپ را بردارم و بعد گریه کنم. زیر نگاههای سنگین علما و فضلا، از سالن مطالعه میزنم بیرون و میبینم که شب شده. خیلی وقت است که شب شده. بیدارم. عزیزم تو باید صبر کنی، خیلی صبر کنی تا از مُردنم برگردم.