کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا» (۳)

بیست و دوّم.

 

بوی ملایم سیگار و اودکلن و عودِ به هم آمیخته اعصاب خسته‌ام را آرام می‌کند. نیمه‌شب، جایی خارج از مختصات زمان و مکان، از پنجرهٔ طبقهٔ دهم به شهر نگاه می‌کنم. تا دم صبح صدای دوردست عبور ماشین‌ها از اتوبان توی سرم تکرار می‌شود، ویژ-ویژ-ویژ نامنظّم و خوشایندی. تابلو‌های نقّاشی را دوست دارم و فرش‌ها و گلدان‌ها را و کلمه‌ها را که مثلِ این همه باسلیقه و باحوصله انتخاب می‌شوند، شبیه شعری که قرار نیست باور کنم. همین تاریکی را می‌خواسته‌ام تا خودم را گم کنم. همین تعلیق، همین سکوت کِش‌دار، همین تنِ بیگانه، وجود‌ هنوز -و لابد تا همیشه- بیگانه به رغم زمزمه‌ها را. آغوشش دالان فراموشی است. بوسه‌هاش مُهر پایان قصّه‌ای که در من مُرده است. دست‌هاش هُرمِ همه تمنّاهای باطل. نوازش‌هاش زنی را در من به خواب می‌برد و زنی را در من بیدار می‌کند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا» (۲)

یازدهم.

وسط مشغله‌های تمام‌نشدنی آخر سال، یک پروژهٔ نامربوط پیش‌بینی نشده کم داشتم که همه‌چیز را زیر و رو کند. خسته و کلافه‌‌ام. نظم کار و زندگی و خانه‌ام به هم ریخته و هرچه می‌دوم بی‌فایده است. زن جوانی سر رئیس شعبهٔ بانک فریاد می‌زند که «دو و نیم میلیون برای تو پولی نیست، برای من خیلیه!» همین جمله را آنقدر به فریاد تکرار می‌کند تا بغضش می‌ترکد. عصر توی کوچه نگاه می‌کنم به مردی که گوشی را می‌برد نزدیک دهانش و بلند می‌گوید «داد می‌زنم چون نمی‌شنوی.» توی دلم تکرارش می‌کنم. دلم می‌خواهد از خشم آن زن، خشم آن مرد و خشم خودم کاری بر بیاید. می‌بینم که استیصال چطور به انزجار می‌رسد و درماندگی به بی‌قراری و درد.

سیزدهم.

بعد از غروب دلم می‌گیرد، چه خوب که بچّه مثل خودم عاشق پیاده‌روی است. راه می‌رویم، شعر می‌خوانیم، دستش را می‌گیرم تا روی لبهٔ جدول‌ها تعادلش را حفظ کند. بعد از باران‌های پراکنده، جوی‌ها زلال و پرآب شده‌اند و عطر بهشت توی هواست. درخت کوچک جلو قنّادی مثل هر سال عجله کرده و زود پر از شکوفه شده. شکوفه‌های درشت صورتی و سفید. آن همه جلوه‌گری به پیکر نحیف و خجولش نمی‌آید. نانوا برای بچّه تافتون قلبی‌شکل درست می‌کند. بین فروشنده‌ها و مشتری‌های میوه‌فروشی و سوپرمارکت بحث قیمت آجیل و نوسانات دلار داغ است، امّا نانواها کم‌حرف و مهربانند و توی نگاهشان شعله‌ای لهیب می‌کشد. حوالی خانه سکوت و خلوتِ غریبی است. نگاه می‌کنم به سیاهی عمیق کوچه و آسمان که پرستاره‌تر از همیشه است. به شبِ کویر می‌ماند. توی تاریکی وسط کوچه نیسان آبی قالی‌شویی را می‌بینم و مردی را که بی‌صدا روی کاپوت نشسته، زانوها را بغل گرفته و از موبایل کنار دستش هایده می‌خواند «غم اومد که گریون کنه چشمامو نتونست، شب اومد که داغون کنه دنیامو نتونست».

شانزدهم.

تولّد چهارسالگی پسرکِ سارا است. با هم سالاد الویه درست می‌کنیم و ژله و برج دونات. آشفتگی‌ام را برای ساعتی فراموش می‌کنم. عصر، مدرّس شمال خلوت نامعمولی دارد و من آهسته می‌رانم تا به نوازش باد، نمِ باران بنشیند روی صورتم و پل طبیعت را تماشا کنم در آغوشِ خاکستریِ «ابرهای همه عالَم». رگبار تندی می‌گیرد دقیقه‌ای قبل از پیاده شدنم. چتر دارم و فقط چند قدم پیاده می‌روم امّا خیس می‌رسم به دفتر درمانگرم. با دل پر. گریه می‌کنم و گریه می‌کنم تا اینکه با طمأنینه می‌گوید «تصمیم درستی گرفته‌ای». انتظارش را نداشته‌ام. با حیرت نگاهش می‌کنم، تکیه می‌دهم و یک نفس عمیق و آسوده می‌کشم. 

نوزدهم.

رنگ مو می‌خرم. ترکیبی از قهوه‌ای و زیتونی و دودی. یازده و نیم شب، لام خمیازه‌کشان می‌فرستدم به حمّام که سرم را بشویم و خداحافظی می‌کند که برود. وقتی بیرون می‌آیم می‌بینم همان‌جا روی مبل نشسته. می‌خواسته مطمئن شود که رنگ خوب از آب در آمده. خوب از آب در آمده. می‌خندد و می‌رود و من دلخوش به مهربانی‌اش با موهای نم‌دار به خواب می‌روم. 

بیستم.

چهارده دقیقه از شیخ بهایی تا درّوس. موتور با جاروی کوئیدیچ چه فرقی می‌کند؟ به رؤیای نوجوانی‌ام رسیده‌ام امّا چقدر دیر. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا»

اوّل.

با هزار دردسر عاقبت رفته بودم زیارت تا کمی قرار بگیرم. امّا اوّلین شب، اوّلین بار که نزدیک شدم به آستان حرم، فرو ریختم. نه سلامی، نه زیارتی، نه دعایی، نه خداحافظی‌ای. زخم‌های باز داشتم، درد داشتم، خسته بودم، شکایت‌هایم زیاد بود و فقط نشستم زیر ریسه‌های چراغانی تا نیمه شب گریه کردم. روز بعد امّا رفتم و آمدم و رفتم و آمدم و شبیه ساحلی که تن بسپارد به موج‌ها شسته شدم. رها و سبک برگشتم. مثل همیشه. 

سوّم و روزهای بعد.

طاقتم از ترافیک شب عید و استرس دیر رسیدن به بچّه طاق شده بود. ترسم و تمام ملاحظات جانبی را بوسیدم و کنار گذاشتم و مشتری اسنپ‌بایک شدم. شبیه به معجزه است. به سرعت نور از کنار صف کیلومتری ماشین‌ها می‌گذریم و به‌جای دو ساعت، بیست دقیقه، فقط بیست دقیقه تا خانه فاصله دارم. راننده‌های اسنپ‌بایک چیزی برای از دست دادن ندارند. خودشان -و موتور و مسافر را- را بدون جسم تلقّی می‌کنند و اینکه موفّق می‌شوند لابه‌لای انبوه متراکم ماشین‌ها گاز بدهند، اصلاً با قوانین فیزیک جور در نمی‌آید. نفسم را حبس می‌کنم، مطمئنم اگر کوچکترین جسمی به ما برخورد کند جان سالم به در نمی‌بریم، امّا هجوم آدرنالین و خنکای باد فرحبخش است. گرفتار قاب کوچک شیشهٔ ماشین نیستم، شهر پیش چشمم یک پهنهٔ وسیع است و کوه‌های پوشیده از برف با صبوری تماشایم می‌کنند. انگار توی هوای شفّاف اسفندماه شنا می‌کنم و هر دم هشیار و هشیارتر می‌شوم. 

پنجم.

آن بالا نسیم آرامی می‌وزید، ابرها مثل گلوله‌های پنبه‌ٔ نازک پراکنده بودند در آبیٍ روبه‌رو و فیروزه‌ایِ مناره‌های امامزاده صالح در آفتاب برق می‌زد. گُله به گُله بساط دستفروش‌ها پهن بود و عاقبت پیش چشمت رنگ می‌دیدی، رنگ. می‌توانستم برای تجریشِ آخرِ سال بمیرم. تا هر کدام از یک سر شهر خودمان را برسانیم، شده بود ۱۱/۵. گرسنه بودیم. وقتی شنیدیم «صبحانه فقط بوفه، سیصد و هشتاد و شش هزار تومن»، نگاه کردیم به هم. تومن چیزِ خاک‌برسری است و ما یکی از دیگری آس و پاس‌تر بودیم، پس یواشکی پچ‌پچی کردیم و نقشه کشیدیم: می‌مانیم و جوری می‌خوریم که تا شب سیر باشیم. 

ششم.

اسم اینجا را گذاشته‌اند «خونه‌ٔ امید». هر از گاهی می‌آیند، خودشان ناهار یا شام می‌آورند، یا دسته جمعی می‌خریم و می‌پزیم و خرج را تقسیم می‌کنیم. دیشب تصمیم گرفتند بمانند. همگی کارهای امروز را تعطیل کردند جز خودم که نمی‌توانستم. قبل از ظهر رفتم کلینیک و عصر که برگشتم آهنگ بندری گذاشته بودند و داشتند می‌رقصیدند. می‌خندند که حالا به‌جای یکی چندتا بچّه داری. گِله‌ای ندارم. مادر خوش‌بختی هستم.

دهم.

مراجعم الف شبیه علی مصفّاست. دلشورهٔ عید امانش را بریده و تکرار می‌کند که تحمّل سفر را ندارد. «یه جادّهٔ جدید. یه خاطرهٔ جدید.» با حرکت دست چاقویی را ترسیم می‌کند که می‌رود توی سینه‌اش و من چکیدن خون را توی تنم حس می‌کنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..