کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

"Forget what you had this is a little better"*

 

نشسته‌ایم روی مبل و مرغ طعم‌دار کبابی می‌خوریم با سالاد پرادویه ای که دور لبم را می‌سوزاند. دِیمی‌ین رایس می‌خواند It takes a lot to breathe, to touch, to feel... و من بغضم را با آب سرد هُل می‌دهم پایین. شنیدنش نفسگیر است درست حالا، که گرفتار لذّت دردآلودِ کندن زخمم. نفس‌زنان از ارتفاعی بالا می‌روم و هر بار از پرتگاه بلندتری سقوط می‌کنم. بدون فریاد. در سکوت محض. پاهایم را جمع می‌کنم توی شکمم، خیره می‌شوم به منظرهٔ شهر و با یأس از خودم می‌پرسم «تا کِی؟»... ساعت‌ها یک به یک گذشته‌اند. باز وقتش رسیده که بگوید بمان و من نگاهم را بدزدم چون بهانه‌های رفتن همیشه بیشترند. چون زور ترس می‌چربد ولو اینکه درمانگرم بگوید این همه ترس را از جای دیگر آورده‌ای. کاش زمان ایستاده بود همان دم که دستش را تنگ دورم حلقه کرد و در گرمای تنش حل شدم. در امتداد بوسه‌ای یا در لحظهٔ آرامِ به خواب رفتن با نوای شمردهٔ دم و بازدم. پای ماندن ندارم و جای توقّف نیست، پس زمان باید بایستد که نمی‌ایستد و ضرباهنگ قاطعش را تکرار می‌کند؛ تلاقی و عبور. کلام را کجا بنشانم که «بی‌چیز و نارساست»، بدن را کجا که ظرف کوچکی است، و دل را کجا که این همه عاجز است؟ در را می‌بندم و به وسعت دنیا برمی‌گردم با همان تی‌شرت مردانهٔ سفید که زیر مانتو گشاد است و بوی روغن داغ شده در فر و تن او و عطر خودم بر آن مانده. تا چند قدم از بی‌وزنی نامتعادل‌ام. توی سرم حافظ می‌خوانند. حالاست که باید جرعه بیفشانم بر خاک یا منم آن جرعه که ریخته؟ چقدر خالی‌ام! آغوشش لبریزم می‌کند، لبریزم می‌کند، و مثل یک پیمانهٔ تهی بر جا می‌گذاردم. 

 

 

* قطعهٔ Everyone who falls in love از Cian Ducrot که نیم روز همراهش گریسته‌ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«ترلللا»

قبول کن ما به کلمه‌‌‌ها بد کرده‌ایم. دست‌مالی و بی‌حیثیت شده‌اند، هویتشان را دزدیده‌ایم. پرحرفیم. تعریف و تفسیر و قول و قسم‌ها را مثل خلط اضافه تف می‌کنیم بیرون. گفت‌‌و‌گوهامان، اتوبان‌های یک‌طرفهٔ ولنگار و بی‌مقصدند. یاد، مثل ورد نامفهومی لقلقهٔ زبان‌هاست. «لقلقهٔ زبان»! ببین کلمه در جای خودش چه زیباست و دقیق. سخن، اسباب رقابت و تفاخر است. کلمه‌ها پوچند وقتی نشانی از دل ندارند. نگاه کن. بی‌دهان و بی‌وزن همه‌جا پراکنده‌‌اند مثل حباب‌. دست و پاگیرند، بی‌قوّتند. نه آبی گرم می‌شود از گفت و شنودشان، نه چیزی را به حرکت وا می‌دارند... دلسرد که می‌شوم،‌ تنها کلمه است که در عمق تاریکی شعله‌ می‌انگیزد. کلمه‌ها مرهمند؛ اگر چشم و گوش تیز کنی و دریابی‌شان. همان‌ اوقات که پناه می‌برم به سکوت، مسافر و مأنوس کلمه‌ها می‌شوم. فاتحانه یک به یک را پس می‌گیرم. این شب‌ها کلمه‌هایی پیدا کرده‌ام که مال منند. پیش خودم زنده نگه می‌دارمشان؛ مثل آتش دور از دستِ باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

تقاطع

آدم‌های حوالی‌ام غمگینند و هریک دچار بحران فرساینده‌ای. سین در آغوشم گریه می‌کند، نون در آغوشم گریه می‌کند، کاف... غرورش اجازه نمی‌دهد. بغض را قورت می‌دهد، اشک را که توی چشم‌ها جمع شده پشت پلک‌ها قایم می‌کند، سر می‌گذارد روی شانه‌ام و به خواب می‌رود. حالا از پریشانی دیگران کمتر دستپاچه و دلگیر می‌شوم. سر یک سفره درد را لقمه می‌گیریم، با هم قسمت می‌کنیم و کم و زیادش را می‌چشیم. روزهای تابستان شورند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..