- تو همیشه بلندپرواز بودی.
- تهش چیکار کردم با خودم؟
- هنوز تهش نشده که.
- تو همیشه بلندپرواز بودی.
- تهش چیکار کردم با خودم؟
- هنوز تهش نشده که.
میدوم سمت ظرفشویی و یک پارچ آب بالا میآورم. پرستار بچّه میگوید «حالا دیگه تموم میشه» و من یک پارچ دیگر آب بالا میآورم. وسط آبها یک ناپروکسن آبیرنگ درشت و تر و تمیز میبینم که بعد از دو ساعت نو مانده. مثل محتویات مغزم هضم و جذب نشده که درد را کم کند. «میگن ویروس توته!» پناه بر خدا این دیگر چه صیغهای است؟ توت نخوردهام امسال. بعد یادم میافتد که این اردیبهشت دیگر گوشه و کنار پیادهروهای تهران کسی را ندیدم دست در شانهٔ درختها انداخته باشد به توت چیدن. فقط شاتوتهای درخت سر کوچه را دیدم متلاشی و لگدخورده کف آسفالت گرم. درختهای توت تهران من را یاد کودکیام میاندازند و تماشای شادی آدمها وقت توت چیدن برایم ضیافت است. نبودند یا من ندیدم؟ نرسیدم که ببینم؟ باز غمِ نرسیدن و ندیدن از بیربطترین جاها سر بر میآورد. خستهام وگرنه دلم میخواهد ببینم. میدانی؟ هنوز فکر میکنم به آن روزِ خاکستریِ آخر زمستان که از خستگی و گیجی حتّی نتوانستم جواب لام را بدهم وقتی پرسید «شماها برای چی زندهاین؟». نفسهام سنگین بود، قلبم تند میزد، از پشت بام تا پاگرد تاریک راهپلّهٔ طبقه دوّم با هول پلّهها را دوتا یکی بالا و پایین کرده بودم تا آن گوشه دیدمش نشسته روی زمین، کنار دیوار، جمع شده توی خودش. جوابی ندادم، فقط در آغوش گرفتمش. دلم میخواست زنده باشم امّا یادم نمیآمد چرا. قرصها را پیشپیش خورده بود و تا وقتی روی دستم از هوش رفت نفهمیدم. سرپرستار اورژانس پشت سر هم میپرسید «دقیقاً چه ساعتی؟» یادم نمیآمد چه ساعتی. اصلاً یادم نبود کدام روز کدام هفته است... خرداد به نیمه رسیده، یادم افتاده که توتهای اردیبهشت را نخوردم، ولی ویروس توت گرفتهام. دلم میخواهد برسم و ببینم. اگر ندانی چرا، گفتنش برایم کار سادهای نیست.
دست خالی برگشتم از باغ. سیبها و گیلاسها هنوز کوچک و کال بودند. مولود خانم داشت از برگ موهای امسال که چغر از آب در آمدهاند میگفت و فاطمه غوره اضافه میکرد به قابلمهٔ خورشت. گرگ و میش غروب بود، پرهیب کوهها سرمهای رنگ. لتِ چوبی پنجره نیمهباز بود و از عطر یاسهای رازقی سرگیجهٔ سبکی داشتم. بیسر و صدا خزیدم گوشهای امّا فوری خودش را رساند: «جمع نکنیا...» توی لحن آهسته و شمردهٔ گفتنش خواهش بود و دلم نمیخواست بشنوم. نگاهش نکردم. ادامه داد که «چی شد اون بالا؟ ترسیدی؟» نگاهش کردم که بگویم ترسیدم، یک دنیا غم نشسته بود توی چشمهاش. نگفتم. دلم نمیخواست غمی را که مال خودم بود تماشا کنم. «قرار نیست از پس همهچی بر بیای.» هرج و مرج ذهنم را میفهمید و دلم نمیخواست بفهمد. «لااقل صبر کن باهات بیام تا سر جاده...» آنجا دستی تکان دادیم و از راست پیچید و از چپ رفتم و سر پیچ بعدی اشکهام راه افتاد. قصیدهٔ مهجور پراکندهای بودم که میخواست هنوز معنا داشته باشد. تکّههای شکسته را اگر بگیری توی دستت، میبینی با آن لبههای تیزِ ناهمگون و خشن، محال است کنار هم چِفت شوند. برای جراحتهایم مرهم تعارف میکردند و من با جراحتهایم یکی شده بودم. دلم نمیخواست فراموش کنم.