کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

برایم از ماه کامل بگو

دوستی برایم این نقل قول را از کتاب "رفیق اعلا" نوشته بود:

«ما درون شهرها و حرفه‌ها و خانواده‌ها زندگی می‌کنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی می‌کنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری می‌کنیم، بلکه جایی است که در آن امید می‌بندیم بی آن‌که بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر می‌دهیم بی آن‌که بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است.»

آرزو می‌کنم اینجا را بخواند و برایم بنویسد. یک بار دیگر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

Heavy Rain

برای خواب بچه به هزار و یک ترفند متوصلیم. یکیش هم وایت نویز، صدای باران. شب‌ها خسته و کوفتهٔ بیشتر روحی تا جسمی میافتم توی تخت و نمی‌دانم از کجا تصور می‌کنم کف آسفالت یک خیابان خالی دراز کشیده‌ام و آهسته آهسته زیر این بارانی که دارد می‌بارد غرق می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

خیال کن که غزالم

آن شب جور دیگری دعا کردم. در سکوت خانه زیارتی خواندم از بعید و طفل کوچک توی شکمم را به وساطت آوردم. از آن وقت‌ها بود که «گفت‌وگو» می‌کردم و منتظر جواب روشنی بودم. خیلی زود جواب روشنم را گرفتم؛ یک پارچه سفید خاکی که بوی بهشت می‌داد. از دیدن و گرفتنش اِبا داشتم؛ دلم بدجوری شور افتاده بود. این چیزی نبود که می‌خواستم. معنایش را خوب می‌دانستم. دل‌دل کردم و عاقبت بوسیدم و روی چشم‌های خیسم گذاشتمش. زیر لب گفتم «قبول» و گوشهٔ دفترم نوشتم «وقت داغ و طلایی شدن رسیده...» (+)
خیال می‌کردم آماده‌ام. نبودم. مهدیه یک روز با یک دسته گل نرگس آمد پیشم. با دست‌خط عزیزش پشت کارتی که نقش گل و پرنده دارد نوشته بود «حلوات مبارک باد.» دلم می‌خواهد براش بنویسم کجایی که ببینی فقط بوی سوختن می‌دهم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

هایکو

همیشه این‌طور بود که خواب‌ها به دادم می‌رسیدند. وقتی که غم‌ زیاد و عرصه تنگ می‌شد خواب‌های شیرین می‌دیدم. خیلی وقت‌ها درست خوابِ همان‌ چیزی را می‌دیدم که حسرتش را داشتم. بعد از زایمانم یک اتّفاق عجیب افتاد. نمی‌دانم به هورمون‌ها ربط داشت یا چی که شب‌ها مدام کابوس می‌دیدم. می‌بینم. کابوس‌های هولناک. زنبورهای بزرگ نیشم می‌زدند، از دست دشمن فرار می‌کردم، یک نفر روی صورتم اسید می‌پاشید، دعواها با این و آن توی خواب ادامه داشت، چه مصیبتی! تا دیشب که کوتاه‌ترین و روشن‌ترین خواب عمرم را دیدم. گلدان یاس خشکیده‌ام یک گل داده بود و من با امیدواری به آن گل سفید، درشت و کامل نگاه می‌کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«چه مهربان بودی ای یار، وقتی دروغ می‌گفتی»

بهرام با نگاه عاشقانه‌ای می‌پرسد 

- یاسی؟... تو از زندگیت راضی‌ای؟ 

(حسین یاری پرودگار نگاه‌های خستهٔ عاشقانه است.)

لیلا حاتمی با خندهٔ بی‌رمقی جواب می‌دهد 

- آره

(مک‍ث و نگاه)

- چیه؟

- هیچی... یه جورایی خسته به‌نظر می‌رسی.

 

(+)

تولدّم سرگرمی دیگران بود. حتی آن جشن بزرگ هم، که به خیالم می‌توانست تلخی و آشوب جشن‌های قبلی را از خاطرم ببرد. من توی بازی سعادت‌‌آبادی‌ها جایی برای خودم نمی‌بینم. توی سور و سات «یک حبه قند» هم راهم نمی‌دهند. چه وصلهٔ ناجوری هستم! پیرمرد بیرق سیاه «یا حسین شهید» بر دوش دارد و «همسایه‌ها یا الله»گویان بر بام می‌رود. آن بام را نشانم بدهید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..