یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.
یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.
حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بیپایان، در آخرین نفسهای خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه میشود. حال تنِ کثیف و عرق کردهای که به یک چشمهی زلال و آرام میرسد. حال تشنهای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعههای آب خنک به لبهای خشکیدهاش میبرد. این روز و شبها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمیترسم. چقدر نترسیدن خوب است.
پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟