نه به هوای تفریح تن به سفر دو روزه ی آخر هفته دادم، نه برای جبران خستگی یک هفته ی پُرکار و نفس گیر. دلم برای سکوت تنگ شده بود. به آرزوی دیدن "مزار" با بقیه همراه شدم. تپه ی سرسبز زیبایی که گورستان ده بود. از اولین سالی که در آن روستا یک خانه ی ویلایی ساختیم در هر سفر به بهانه ای از دیگران جدا می شدم و پنهانی خودم را به آنجا می رساندم. نگاه که می کردی یک زمین سبز مرتفع ساده بود، اما چیزی از جنس وسعت و روشنی آسمان داشت که باعث می شد احساس کنی مثل پَر، بی وزن و رها شده ای. تنهایی در آنجا شکل صبور و خوشایند خودش را پیدا می کرد. قبرهای شهدا را بلندتر ساخته بودند، از سنگ های سپید. شهدا عکس داشتند، پرچم های سه رنگ بالای سرشان بود و تعدادشان مرا به حیرت وا می داشت. چقدر یک روستای کوچک، جوان داده باشد؟ مابقی مزار، چمنزار بود و سنگ قبرهای لا به لای سبزه ها و علف ها و چندتا درخت تناور پیر و نسیمی که گهگاه می گذشت.
به آرزوی دیدن مزار و حل شدن در سکوتش تن به سفر دادم، اما فرصتی فراهمم نشد که از دیگران جدا شوم. با این حال خیره شدن به تصویر وهم انگیز قله های سرسبزِ پنهان شده در لایه های غلیظ مه آرامم می کرد. و شکل ساده و بی دلهره ی زندگی روستاییان. صدای زنگوله ی گاوها و آواز خروس ها و چهچهه ی پرنده ها. کاش آرامش را می شد در کوله پشتی گذاشت و به سوغات آورد. گوش هایم، چشمانم، فکر و دلم بی اندازه خسته است. همهمه ی این روزها دارد مریضم می کند.