کوهنوردی بلد نیستم. نهایت هنرم این است که دفعه پیش اوایل دامنهی دارآباد را تا آن درخت خشکیدهای که رویش یک کاغذ چسبانده بودند و با ماژیک قرمز نوشته بودند "خدا هست" رفتم و این دفعه ادامه دادهام تا "چشمهی ناروَن". همان پای کوه اما که هنوز خیلی راه تا قلّهای مانده که حرفهایها سرحال و صبحبهخیرگویان به سمتش میروند، احساس رهایی میکنم. همین که اکسیژن پاک وارد ریههایم میکنم و جز سکوت و صدای ریزش آب چشمهها و گاهگداری صدای آواز پرندهای چیزی نمیشنوم سبک میشوم. چه گرفتار شدهایم در اباطیلِ شهر.