از هفته پیش هنوز به بیمارستان روانپزشکی رازی فکر می کنم. به واهمه و دلهره بیهوده ای که قبل از رفتن داشتم. که بعد از این همه درس خواندن و آرزوی برچسب زدایی از بیماری روانی، باز هم خیال می کردم با موجوداتی عجیب و ترسناک روبرو خواهم شد، و ماشین را که جلو بخش "شفا" پارک کردم تا چند دقیقه دل دل می کردم برای وارد شدن. هنوز گوشه ی ذهن و دلم آن چند ساعت را مرور می کنم و اندوهی که از بی پرده روبرو شدن با رنج های آدم ها تجربه کردم مثل زخمِ بازی حواسم را پرتِ خودش می کند. برخلاف تصورم چه آرامش عجیبی داشتم، از دقایق اول و دریافتن اینکه با آدم هایی روبرو هستم شبیه خودم، شبیه خودمان. توهم و هذیان و بی خوابی و سردرگمی چرا باید من را از کسی بترساند، این روزها که بیشتر از هر وقت دیگری ذهن را می فهمم، و خدمت ها و خیانت هایش را. دوستشان داشتم. برایم انسانیت مجسم و تجسم رنج و محنت محتوم انسان بودند. انسانی که همواره بزرگترین دشمن خویش بوده است.
از آن روز بارها به صبوری اولین راهنمایمان فکر کرده ام. که جوان تر از بقیه بود و مثل دکترهای بخش کرّ و فرّی نداشت، به جای کت و شلوار، پیرهن و شلوار جین تنش بود و به جای پشت میز نشستن روی تخت خالی گوشه ی اتاق می نشست و وقتی با بیماری مصاحبه می کرد، در آهنگ صدا و لحن نگاهش رنگی از محبت و دلسوزی می دیدی. با حوصله همه چیز را برایمان توضیح می داد و طوری از مریض ها حرف می زد که انگار بچه های بی پناهِ خودش هستند که باید از وجهه از دست رفته شان دفاع کند. آدم های بزرگ کم اند. آدم هایی که وقتی گوشه ی یک اتاق ساده و محقر می نشینند، شبیه درخت تنهای پربرگ و باری باشند در دل کویر تشنه ی سوخته. و دیدنشان مثل تماشای دریایی وسیع و بخشنده، دلت را آرام کند. این روزها ذهنم مجموعه داستان های کوتاه آدم هاست. توی کلینیک با دقت همه را نگاه می کنم که می آیند و می روند، کوله بار ناپیدای ماجراها و غصه ها بر دوش. آدم های رنگ به رنگی که در شنیدن روایت هایشان، خواننده ای می شوم که خودش را در قصه ها غرق کرده است.