کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

سوغات سفر (۳) - «از اسبُم، از اصلُم، به دریا بیفتم»

شب باید همان‌جا تمام می‌شد. با نوای Piano Day که لطیف و آهسته مثل غروب خورشید در دوردستِ دریا بود. محمّد به نرمی در جادهٔ تاریک می‌راند و نسیم مرطوب می‌نشست روی گونه‌ام. به آرامش طفلی در گهواره به خواب رفتم. شب که کامل بود باید همان‌جا تمام می‌شد، تا من که عاقبت راضی و آرام بودم خودم را با مالیخولیایم غافلگیر نکنم. امّا آخرین شب بود و دلم برای بساط موسیقی بازار پر می‌کشید. جمعیت به سرعت اضافه می‌شد و حجرهٔ کوچک نجّاری دیگر جای سوزن انداختن نداشت. شک دارم خود خیّام هم خوش‌باشی و دم‌غنیمتی را مثل بوشهری‌ها زیسته باشد. بیش از ساعتی که گذشت، درست همان وقت که عدّه‌ای رفته بودند و یخم بازتر شده بود، چهره‌ها آشناتر می‌نمود و گرم ضرباهنگ موسیقی بودیم، از قلّهٔ شادمانی به پایین پرتاب شدم. «در نهایت، این وضعیتی برای من آشناست: خوشی، از امکاناتی که اشتیاق فراهم کرده فراتر می‌رود. یک معجزه: من با پشت سر گذاشتن همهٔ خشنودی‌ها، نه اشباع شده نه سرمست، از حد اشباع فراتر رفته، به بیزاری، تهوّع یا حتی دل‌آشوبه می‌رسم.» همه‌چیز، مشاهده‌‌ای و فرایند نادیدنی شروع رنج، توی سرم سریع و گذرا اتفاق افتاد. نیشتر زهرآلودی به قلبم نشست و گرداب درد مرا درون خود فشرد. برخاستم، خداحافظی کردم، راهِ آمده را برگشتم. نیمه‌شب بود که نشستم روی نیمکت سنگی لب ساحل و گریستم. از آن زاری‌ها که تمام نمی‌شود و تسکینت نمی‌دهد، فقط دست آخر از ادامه دادنش خسته می‌شوی. هول‌انگیز بود که دریا هم آرامم نمی‌کرد. دریا هم دیگر آرام نبود، ورطهٔ سیاهی بود و موج‌های بلند با سرعت و خشم به ساحل می‌کوفتند و کف می‌کردند و عقب می‌نشستند. خلوت بود. تخیّل کردم که اگر خودم را به این آب تاریک بیاندازم، هیچ‌کس باخبر نمی‌شود. یاد کالوم افتادم که برهنه و زخمی از دریا برگشت. برهنه و زخمی بودم. رخت قبلی را از تن به در آورده بودم و دیگر قالبم نبود، نمی‌خواستمش. رخت هیچ «بودن»ی را نمی‌خواستم. دریا داشت مرا به تهران پس می‌داد... «آن‌گاه که غرق می‌‌شوم، از آن رو است که در هیچ کجا، حتی در مرگ هم، جایی ندارم. [...] من در هیچ‌کجا مجموع نمی‌شوم. در آن سو نه تو ای، نه من، نه مرگ، نه هیچ چیز دیگر که با او بشود حرف زد.» بوشهر دریا بود و من چنگی بر آب زده بودم که مُشتی برگیرم. 

* قطار خالی، حیدو هدایتی
* Piano Day 2017، ماهان فرزاد
* سخن عاشق، رولان بارت، ترجمه پیام یزدانجو
* فیلم Aftersun، شارلوت ولز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۲) - دنیای زندگان

گوشه‌ٔ حیاط اقامتگاهم، لاله، سارا و محدثه نشسته‌اند و کاپوچینو می‌خورند. با دو جمله دوست می‌شویم. شیرینند و بعد از چند دقیقه انگار هزار سال است که آشناییم. سفر از تهران به بوشهر مثل این است که از دل یک روزنامهٔ سیاه و سفید، قدم بگذاری به داستانی مصوّر. شخصیت‌ها همدیگر را می‌شناسند، شبیه اعضای یک خانوادهٔ گسترده. گشودگی و رواداری‌شان تو را هم به سهولت درگیر می‌کند. هر گفت‌و‌گویی زودجوش است، انگار مکالمه‌ای را که تا همین چند دقیقهٔ قبل جاری بوده، از سر بگیری. کمتر می‌بینی عبوس و گرفتار و گرمِ مسابقه باشند. پشت نقاب‌های قلّابی و اطوارهای تکراری گم‌شان نمی‌کنی. آدم‌های واقعی. آدم‌های خون‌دار. 

*

یک شب که نشسته‌ایم ته کوچه‌ٔ خلوتی بیرونِ یک کافه، به فکر ایدهٔ بسل ون‌ درکولک دربارهٔ تئاتر و سایکودراما می‌افتم. نیروی التیام‌بخش اینکه برای مدّتی کسی غیر از خودت باشی. هملت، ژولیت، اُتللو، نقشی دیگر، با سرگذشت، احساس‌ها و آرزوها، بیان و حتّی بدنی دیگر. نقش جدیدی نپذیرفته‌ام، امّا در قصّهٔ بوشهر که تازه است و پرکشش، دست کم نقش‌های اعتباری‌ام را فراموش می‌کنم. جاناتان مرا با درخت‌های بومی،‌ محلّه‌های قدیمی، ساختمان‌ها و تاریخ شهر آشنا می‌کند. شناسایی لوز و موز و کُنار و جمبو را به هر دل‌مشغولی دیگری ترجیح می‌دهم. امّا دریا تبدیل به یک بیماری می‌شود. صبح با منظره‌اش بیدار می‌شوم و در هر فرصتی حریصانه به تماشایش می‌روم. از ارتفاع صخره‌های ریشهر، نه اینکه دریا را ببینی، که با دریا متّصل هستی. تمام گسترهٔ بینایی‌ات دریاست و صدای موج‌ها رساست و از دنبال کردن تلألو نور و بازتاب دگرگون‌شوندهٔ رنگ‌های آسمان بر آب سیر نمی‌شوی. 

*

قهوهٔ صد درصد عربیکا، پیشنهاد مصرّانهٔ محمّد است. به‌ندرت بزرگسالی را دیده‌ام مثل او، که کودکیْ را درون خودش حفظ کرده باشد. بازیگوش است و خوش‌ذوق و خودانگیخته و کنجکاو. قهوه طعم شگفت‌انگیزی دارد و انقباض پیشانی و شقیقه‌هایم را رها می‌کند. راهی هلیله می‌شویم. لب ساحل صدف جمع می‌کنیم. می‌نشینیم و در سکوت، غروب خورشید و طلوع ماه را تماشا می‌کنیم. از حلوا‌خرمایی‌های مادرش می‌خوریم که طعم بهشت دارند. بعد، ستاره‌ها یک به یک پدیدار می‌شوند. توی سربازی چیزهایی دربارهٔ مسیریابی بر اساس شکل ماه یاد گرفته و برایم توضیح می‌دهد چطور شمال را از جنوب و ستاره‌ها را از سیّاره‌ها تشخیص بدهم. دنیا شگفت‌انگیز است و من به سبکبالی یک کودکم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..