اوّلین چیزی که دربارهٔ آقای جیم میفهمم این است که مثل سایر مردها وقتی خبر بدی دارد، لحن خونسردی به صدایش میدهد که اتفاقاً باعث میشود موقعیت، ترسناکتر بهنظر برسد. ظهر که از چالوس راه میافتم زنگ میزند، «جاده رو بستهان، رمزش اینه که به پلیس بگی میخوای بری مرزنآباد». سر پلیسراه، ماشینها یکی یکی دور میزنند. نوبتم که میرسد، "رمز" را به مأمورها میگویم. راهبند را کنار میزنند. احساس پادشاهی میکنم! جاده مال من است و جنگلها مال من. از همان لحظه تا سه روز آینده، آقای جیم امامِ سفر است. با مشورت او تصمیم میگیرم کجاها بروم، چه ساعتی و از کدام مسیر، چی بخورم، و چی بخرم.
غروبِ اوّلین روز، زنگ میزند. تازه از دریاچه راه افتادهام. با همان لحن مخصوص میگوید برق روستا رفته امّا نگران نباشم و خودش آنجاست تا برگردم. در فاصلهٔ دریاچه تا او که با دوتا پروژکتور خورشیدی گوشهٔ مزرعهاش نشسته، جادهٔ جنگلیِ باریکی است و پانزده دقیقه تاریکی مطلق. میترسم. آسمان ابری است و حتی ستارهها را هم نمیتوانم ببینم. آهسته و با نور بالا پیش میروم و صدای شجریان را بلند میکنم، نمیدانم چه کمکی میکند. برای دلجویی چای و بیسکوئیت آماده کرده و تا یک ساعت بعد که برق بیاید، در همان کنج مهآلود برای هم داستانهای عجیبی دربارهٔ خودمان میگوییم. روز دوم متوجه میشوم بیشتر از اینکه من از تنها بودن در روستا بترسم، او از اینکه من بترسم میترسد. بنابراین مدام دربارهٔ چیزهایی مثل امنیت منطقه، بیخطر بودن حشرهٔ روی دیوار، و اینکه شب تا صبح از کیوسک نگهبانی جُم نمیخورد، به من اطمینان خاطر میدهد. شب دوم، دراز کشیدهام و با کِیف در نور ملایم کتاب میخوانم که صدای زوزهٔ شغالی نزدیک و نزدیکتر میشود و بعد در یک همایندی دراماتیک، رعد غرشِ مهیبی میکند و باران میگیرد. میشنوم که آقای جیم درجا وارد عمل میشود. دور محوطه راه میرود و تا بیست دقیقهٔ بعد که سر و صدا بخوابد، با بلندترین صدای ممکن مکالمههای تلفنیِ نمیدانم واقعی یا فرضی انجام میدهد که بدانم آنجاست. قدردان شعورش هستم.
روز سوم، وقت خداحافظی گپ آخر را میزنیم. یک سازهٔ دراز و گنبدی را که چندصد متر دورتر است نشانم میدهد. قرار است دوّمین کلبه را بسازد. «طراحیش شبیه رولت خامهایه». پیشنهاد میدهد که برای ساختنش با او شراکت کنم. نمیدانم چی توی قیافهٔ من دیده که تصوّر کرده آدم پولداری هستم. همانطور که مشغول ارائهٔ اعداد و ارقام و پیشنهاد کلی است، در رویای رولت خامهای، کلبهای که از آن سهم داشته باشم، شبهای رصد برساوشی و دوباره چیدن گوجه زیتونی و بادمجان و نعنا فرو میروم. امّا خیلی زود خودم و او را از اشتباه در میآورم. آقای جیم تقریباً همسن من است و در یک دنیای موازی زندگی میکند. دنیایی که در آن، از شلوغی و دود و دم تهران میبُری و میروی سر کوه اکوکمپ میزنی و آب چشمه را میریزی پای مزرعهات. شب سوم، برگشتهام به تختِ خودم، آشپزخانه و دستشویی و حمام خودم. با رضایت بالشم را بغل میکنم و از خودم میپرسم دنیای کدامیک از ما رنگینتر است؟