کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

کنعان

یک دم است، به‌ شگفتیِ الهامی نهان، که جواب را پیدا می‌کنی. سؤالِ درست را که بپرسی و بپرورانی، دیر یا زود حقیقت به تو رو می‌کند. لحظهٔ دانستن که از راه رسید، مدّتها بود آن سؤال از خاطرم رفته بود. یوسف (ع) گفته بود «زندان برایم دوست‌داشتنی‌تر است.» پرهیز را می‌فهمیدم امّا زندان چطور از وسوسه خوش‌تر بود؟ دقیق شده بودم و دریافته بودم که یوسف هم تقلّا می‌کرد برای بیرون آمدن؛ «اذکُرْنی عندَ ربِّک»، امّا تا سال‌ها فراموشش‌ کردند. غمگین شده بودم. تا بعد که نیمه‌شبی قلبم را بی‌میل، بی‌میل و خالی از اشتیاقی که تا پیش از آن سوزنده بود دیدم. پرهیز و بی‌میلیْ قبول، ولی تاریکی و تنهاییِ زندان؟ دوست‌داشتنی نبود. خوش-تر بود، در مقایسه. این را خیلی دیرتر فهمیدم. وقتی «دوست‌داشتنی‌»هایم را بهتر شناختم و فراموش کردن را یاد گرفتم. نه آن‌طور که مثل چوپانی نگران، یاد را در خاطرت هِی کنی. فراموش کردن، آن‌گونه که بند از پای کبوتر برمی‌گیری تا از بام همسایه بپرد. و آخرین بند، زمانی از دلم گسست که دیگر آرزو نداشتم در یادِ این و آن ردّی از من باقی باشد. چشمم به تاریکی عادت می‌کرد، خوش نبود امّا دلم می‌خواست از تمام قلب‌های بیگانه فراموش شوم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۳) - خیال

اوّلین چیزی که دربارهٔ آقای جیم می‌فهمم این است که مثل سایر مردها وقتی خبر بدی دارد،‌ لحن خونسردی به صدایش می‌دهد که اتفاقاً باعث می‌شود موقعیت، ترسناک‌تر به‌نظر برسد. ظهر که از چالوس راه می‌افتم زنگ می‌زند، «جاده رو بسته‌ان، رمزش اینه که به پلیس بگی می‌خوای بری مرزن‌آباد». سر پلیس‌راه، ماشین‌ها یکی یکی دور می‌زنند. نوبتم که می‌رسد، "رمز" را به مأمورها می‌گویم. راهبند را کنار می‌زنند. احساس پادشاهی می‌کنم! جاده مال من است و جنگل‌ها مال من. از همان لحظه تا سه روز آینده، آقای جیم امامِ سفر است. با مشورت او تصمیم می‌گیرم کجاها بروم، چه ساعتی و از کدام مسیر، چی بخورم، و چی بخرم.

غروبِ اوّلین روز، زنگ می‌زند. تازه از دریاچه راه افتاده‌ام. با همان لحن مخصوص می‌گوید برق روستا رفته امّا نگران نباشم و خودش آنجاست تا برگردم. در فاصلهٔ دریاچه تا او که با دوتا پروژکتور خورشیدی گوشهٔ مزرعه‌اش نشسته، جادهٔ جنگلیِ باریکی است و پانزده دقیقه تاریکی مطلق. می‌ترسم. آسمان ابری است و حتی ستاره‌ها را هم نمی‌توانم ببینم. آهسته و با نور بالا پیش می‌روم و صدای شجریان را بلند می‌کنم، نمی‌دانم چه کمکی می‌کند. برای دلجویی چای و بیسکوئیت آماده کرده و تا یک ساعت بعد که برق بیاید، در همان کنج مه‌آلود برای هم داستان‌های عجیبی دربارهٔ خودمان می‌گوییم. روز دوم متوجه می‌شوم بیشتر از اینکه من از تنها بودن در روستا بترسم، او از اینکه من بترسم می‌ترسد. بنابراین مدام دربارهٔ چیزهایی مثل امنیت منطقه، بی‌خطر بودن حشرهٔ روی دیوار، و اینکه شب تا صبح از کیوسک نگهبانی جُم نمی‌خورد، به من اطمینان خاطر می‌دهد. شب دوم، دراز کشیده‌ام و با کِیف در نور ملایم کتاب می‌خوانم که صدای زوزهٔ شغالی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و بعد در یک همایندی دراماتیک، رعد غرشِ مهیبی می‌کند و باران می‌گیرد. می‌شنوم که آقای جیم درجا وارد عمل می‌شود. دور محوطه راه می‌رود و تا بیست دقیقهٔ بعد که سر و صدا بخوابد، با بلندترین صدای ممکن مکالمه‌های تلفنیِ نمی‌دانم واقعی یا فرضی انجام می‌دهد که بدانم آنجاست. قدردان شعورش هستم.

روز سوم، وقت خداحافظی گپ آخر را می‌زنیم. یک سازهٔ دراز و گنبدی را که چندصد متر دورتر است نشانم می‌دهد. قرار است دوّمین کلبه را بسازد. «طراحیش شبیه رولت خامه‌ایه». پیشنهاد می‌دهد که برای ساختنش با او شراکت کنم. نمی‌دانم چی توی قیافهٔ من دیده که تصوّر کرده آدم پول‌داری هستم. همان‌طور که مشغول ارائهٔ اعداد و ارقام و پیشنهاد کلی است، در رویای رولت خامه‌ای، کلبه‌ای که از آن سهم داشته باشم، شب‌های رصد برساوشی و دوباره چیدن گوجه زیتونی‌ و بادمجان و نعنا فرو می‌روم. امّا خیلی زود خودم و او را از اشتباه در می‌آورم. آقای جیم تقریباً هم‌سن من است و در یک دنیای موازی زندگی می‌کند. دنیایی که در آن، از شلوغی و دود و دم تهران می‌بُری و می‌روی سر کوه اکوکمپ می‌زنی و آب چشمه را می‌ریزی پای مزرعه‌ات. شب سوم، برگشته‌ام به تختِ خودم، آشپزخانه و دستشویی و حمام خودم. با رضایت بالشم را بغل می‌کنم و از خودم می‌پرسم دنیای کدام‌یک از ما رنگین‌تر است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۲) - سودا

 - برای مهدیه 

 

نمی‌دانم چرا بابونه‌ها را که می‌بینم یاد تو می‌افتم. باید ببینی چطور از خوشی بغض می‌کنم. با چه شوری زندگی را می‌پرستم به‌خاطر سپیدی سادهٔ گلبرگ‌ها، زمردِ درخشان دشت‌ها در سینه‌کش آفتاب، سایه‌های عظیم و متحرّک ابر بر دامنِ کوه، پروانه‌های نارنجی خالدار، حلزون‌های سفیدِ کوچک، توله‌سگِ حنایی، روباهِ قشنگی که فرار کرد پشت بیشهٔ انبوه، جنگلِ پهناورِ درخت‌های سوزن‌برگ، نفس‌های عمیق و هوای مرطوب خنک، شگفتی‌های لحظه به لحظهٔ راه. به‌خاطر بوی علف، صدای کوبش باران بر برگ‌، آواز زنجره‌ها، زلالِ چشمه‌، طعمِ عسل، تُردی انگورهای بی‌دانهٔ بنفش که پیرمردی لب جادهٔ روستا تعارفم کرد. باید ببینی دستِ آخر، آن ساعتی را که دور می‌زنم، از آخرِ جادهٔ کندلوس برمی‌گردم به اوّلش، و از پا میافتم. دلم از همان کوه و دره و شالیزار و همه‌چیز سر می‌رود، تب و تابِ تماشا فرو می‌نشیند و سرگیجه‌اش می‌ماند. به چای تازه‌دم دست رد می‌زنم و با شتابی به خلوتم برمی‌گردم که انگار قرار است در غیابم از من بگیرندش. این بی‌تابی و دردِ بی‌درمان، این غریبی کردن و ناگاه گم کردنِ وضوحِ رنگها و معانی، رفت و‌ برگشت ناگزیرم بین متّصل و بیگانه بودن، سرشار و تهی بودن را، فقط تو می‌توانی بفهمی. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۱) - دریا

نقشه، این بار مرا از جادهٔ قدیم برده بود. از پشت هتل سر در آوردم و یکدفعه در لحظه‌ای که هنوز انتظارش را نداشتم دریا را دیدم. جا خوردم. توقّف کردم. پیاده شدم. فراموش کردم که خسته‌ام، گرسنه‌ام و اتاقم را تحویل نگرفته‌ام. دستپاچه بودم، انگار بدون مقدّمه و اذن و آداب، خودم را به حرمی رسانده‌ باشم. ساحلْ خالی و خلوت بود و آغوشِ دریا چنان صمیمی و گسترده که نزدیک و نزدیکتر شدم و هوس کردم تا عمقش پیش بروم. دلم می‌خواست قلب تفتیده‌ام را که تمام مرداد مثل ماهیِ افتاده بر خشکی، جان کنده بود پرت کنم وسط زلالِ موّاجش. که هرچه موج می‌خورد، باز هم آرام بود. آرام و وسیع در مقابل کوچکی من، بی‌صبری من. «مرز عالم ملکوت»*. بعد از آن همه تحقیق برای یک مقصدِ خنک، آخر دلم نیامده بود دریا را نبینم. مقدّمهٔ سفر را گذاشتم یک شبانه‌روز، دم و نم و بوی شورِ چالوس، فقط به نیّت تماشای دریا. به سکوتش، بی‌رنگی‌اش، بی‌کرانگی‌اش محتاج بودم.

 

* تعبیر دکتر شریعتی در مقالهٔ «هبوط».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..