زمان که از صبح مشغولِ دویدن بود، در بعد از ظهرِ راکدِ آیسییو میایستد. پِچ پِچ پرستار با ملاقاتی تخت بغل، بوقهای منظم دستگاهها و مابقیْ سکوت. سکوت، از کولهٔ روی دوشم هم سنگینتر است. نگاهم میافتد به کلماتِ روی قفسههای سفید دور تا دورِ بخش. از پشت پردهٔ اشک، تار میبینم. «ملحفه. پوشک. استوکِ دارویی. تجهیزات پزشکی» و آنسوتر، «اتاق وسایل کثیف». دلضعفه میگیرم. فرصتِ کوتاهی است آدمیزاد. اواسط اتوبان همّت، سرعتم را کم میکنم و از خودم میپرسم زندگی به کدام لحظه میارزید؟ یاد آن کوچهٔ مشجّر میافتم، عصر تابستان، بوی اسفند و صدای روضه. میرسم به میوهفروشی، که برای اولین بار خلوت و خالی است. انگار گرمای هوا همه را تارانده. وحید سرش را گذاشته روی میز و پشت دخل خوابش برده. از فرصت استفاده میکنم، بیصدا هلوها رو برمیدارم و بو میکنم. یکی یکی توی دستم میسنجم که نه سفت باشند و نه نرم. بیعجلهام. محاسبه میکنم و میبینم که رسیدهام.