نشاط اردیبهشت را که سخت به چنگ آورده بودم، به خرداد میبازم. حتّی نمیفهمم این بار دیگر چرا و چطور. خستهام و روزها را بهاجبار به شب میدوزم.
*
دهمین شب، سورهٔ یوسف میخوانم. وقتیکه یوسفِ نبی پیراهنش را برای یعقوب میفرستد، گریه میکنم.
*
حلیم کنار جاده نوش میشود به دل گرسنهام. قبل از ظهر میرسیم. فوّارهها روشنند. گلها هزار رنگند. آلاچیق سایهٔ دلپذیری دارد، هندوانهٔ ترد شیرین میخوریم. تماشای آسمان و کوهها و درختها، از مطلقِ یأس نجاتم میدهد. شب سرد است. در حیاط، گِرد هم مینشینیم، پتو میپیچیم دور خودمان و چای میخوریم و آواز میخوانیم. در «اکنون» جا خوش میکنم و بیوزنم.
*
بچّه برای هزارمین بار دربارهٔ ترکیب رنگها میپرسد. دنیا را بهخاطر چشمهای برّاقش دوست دارم. بهخاطر قرمزهای روشن که با آبیهای روشن، بنفشهای روشن میسازند.
*
میبینم که «او» را میبوسم و ناگاه دهانم پر از خون میشود. با وحشت از خواب میپرم. چطور باید یک نفر را از سرت بیرون کنی تا دیگر به کابوسهایت برنگردد؟
*
از این مرغ نیمبسمل که منم، عاصیام. از لغزیدن، برخاستن، و با صورت زمین خوردن.
*
یک گوشهٔ تاریک نشستهام. غرق شدهام. میشنوم که از اتاق صدایم میکند امّا نمیفهمم. به همین سادگی در اندوهم زمینگیر میشوم. «بسه دیگه بلند شو. بیا بغل من هر فکری داری بکن.» فکرهایم توی بغلش جا نمیشوند. با تودهٔ مبهمشان یک ابر سنگین میسازند که وقتی به خانه برگردم بیوقفه میبارد. از آغوشش چه میخواهم؟ همانقدر محکم و طولانی نگه داشته شدن، گرم شدن را. تابستانی که میتابد به سرمای مداوم تنم. تابستان کمعمر بیهودهای که گرمایش را، نمیتوانم با خودم ببرم.