تهران، گیر افتادن در عشق بدفرجام، تحلیل رفتن به مرگ تدریجی است. چنگالش را دور گلویم می‌فشرد، از سردرد گیجم می‌کند، تا دیگر نتوانم دست کم به رؤیا، راه‌های خروج را تخیّل کنم. 

*
خودم را عادت می‌دهم به کورمال پیش رفتن، بی‌ نگاهی به پیش و پس. گوشه‌های محبوبم را در کتابخانه پیدا می‌کنم. زیر آن پنجره وقتی نور غروب، اریب روی میز پهن می‌شود. و فرورفتگی دیوار، نزدیک آبنما، که در سایه بنشینم و چای بنوشم. می‌خوانم، پیوسته و با ولع. تا رسیدنِ تاریکی؛ درست همان وقت که کلمات از دستگیری‌ام عاجزند.

*
بعد از چند هفته، سفر هنوز و به هیچ طریقی «از من باز نمی‌گردد». از مهرآباد تا خانه گریه کردم و بعد صدف‌های کوچک را چیدم جلو آینه که خیال را زنده نگه دارم. د‌ل‌خوشم که شب‌ها عکس‌های تازه از غروب دریا تماشا کنم. با صدای موج‌ها به خواب می‌روم امّا دود ته حنجره‌ام، لای موهایم، وسط قلبم خانه کرده است.

*
صبح روز تولّدم با عجله آماده می‌شوم برای جلسات پیوسته تا شب. بین تبریک‌های خنک بانک‌ها و برندها، از فلان مجموعهٔ آبی در بابلسر یک جلسه هدیه می‌گیرم. روی نقشه نگاه می‌کنم، باید ذهنم را به‌ مسافتِ دویست و بیست و یک کیلومترِ پُرترافیک پرواز بدهم. به آن عصر مه‌آلود فکر می‌کنم که بعد از ماساژ، در تاریکی دراز کشیدم به پشت، با بدن آغشته به روغن و لَخت، بی‌ ارادهٔ برخاستن. آن زن که چهره‌اش را ندیدم، با کف دو دستِ گرمش آهسته پلک‌هایم را بست و بسته نگه داشت. در سیاهی فرو رفتم و ساکن شدم. انگار گفته باشد آرام بگیر، تو دیگر مرده‌ای.

*
لای کاغذها و کتاب‌ها چه می‌کنی؟ تو دیگر به‌قدر کافی زیسته‌‌ای و به‌قدر کافی مرده‌ای و حسرتی نداری. تو حسرت‌هایت را ریخته‌ای توی دریا. تو می‌دانی چطور سقوط کنی تا عمق جهنّم و برگردی. تو سر ظهر بر ساحل داغ جنوب خوابیده‌ای و فهمیده‌ای که وقتی پنجه‌ٔ پاهایت را فرو ببری زیر شن‌ها، خنک می‌شوی. تو بوی معصوم تن بچّه‌ را صبح و شب نفس کشیده‌ای. تو یاد گرفته‌ای چطور از ارکیده مراقبت کنی تا سالی دو بار گل بدهد. تو معنی گاواژ را می‌دانی و جان کندن را تماشا کرده‌ای و گوشهٔ بیمارستان استفراغ کرده‌ای از بوی عفونت. تو با خبر جنگ، خبر اعدام، خبر گرانی، خبر مرگ بیدار شده‌ای و به خواب رفته‌ای. تو دانسته‌ای «که راه دورتر از عمر آرزومند است». تو فرسنگ‌ها، معلّق، روی رشتهٔ باریک زندگی راه رفته‌ای.