قلّهٔ سفر؟ خواب. خوابیدن‌های وقت و بی‌وقت زیر لحاف سفید و تمیز هتل، با پنجره‌های گشوده و بوی شرجی و صدای نم‌نم باران. بدون رؤیا. بدون یاد.

*

تاریخ از بیست و یکم عبور می‌کند، بسته را می‌گذارم ته کمد و حدس می‌زنم برای همیشه همان‌جا بماند. آن کارت پستال سفید و آبیِ «سنگبار غم» و لباس سبز مغزپسته‌ای هم. همیشه مجبور بوده‌ام چیزهایی را پیش‌بینی کنم، خودم را برای چیزهایی آماده کنم. امّا دست آخر، هیچ‌وقت نمی‌شود واقعاً آماده بود.

*

دریا خیلی بزرگ بود، آسمان خیلی بزرگ بود، ابرها خیلی بزرگ بودند. تمام دنیای من اگر زیر و رو می‌شد، اگر بارها می‌شکستم و برمی‌خاستم و می‌شکستم، خم به ابروی طبیعت نمی‌آمد. دلم در اتصال با وسعت دریا، آرام بود. غمی یا اضطرابی یا حسرتی نداشتم، هیچ‌چیز کم نبود. 

*

در حافظه‌ام به عقب می‌روم و دنبال نقطهٔ شروع می‌گردم. کار ناممکنی است. فقط می‌دانم که همه‌چیز از آن شب دگرگون شد. بر پردهٔ سفید، محسن نامجو «زلف» را همراه ارکستر سازهای بادی هلند اجرا کرده بود و من در حیرتِ زنجیرهٔ تصادف‌‌های غیرتصادفی به خوابگردها می‌مانستم. بعد در سنگینی سکوت، صدای کوبش قلب خودم را شنیدم. او خندید و با انگشت اشاره‌ دو ضربهٔ آرام به گردنش نواخت، جایی پایین‌تر از گوش چپ، که یعنی «این‌جا را ببوس». طولانی و با تردید نگاهش کردم.

*

در قهوه‌خانه‌ای بین راه، نان تازه را که داغ از تنور سنگی در آمده بود لقمه کردم. گفتم چایم را پررنگ‌تر بریزند و نگاهم را به پیچ و خم رودخانه سپردم. سفر را برای همین دوست داشتم. برای بی‌عجله بودن، بی‌ ساعت و تقویم بودن، بیرون ایستادن از قاعدهٔ معمول زمان و مکان. پیرمرد که روپوش سفید نانواها را به تن داشت پچ‌پچ کنان برای رفقایش می‌گفت که می‌خواهد به بهانهٔ سوختن دستش با آتش تنور، مرخصی بگیرد تا زرشک‌های زمینش را بچیند. دنیا بزرگ بود، آدم‌ها و زندگی‌ها بی‌شمار بودند و کسی من را نمی‌شناخت. رهگذری بودم، قصّهٔ کوتاهی بودم گوشهٔ کتابی قطور. 

*

درد داشتم که با هیچ مسکّنی آرام نمی‌گرفت و نبض می‌کوبید توی سرم و قفسهٔ سینه‌ام را در هم می‌فشرد. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا بگذرد درد بی‌معنی و پراکنده و پرفشاری که می‌پیچید توی کمر و زیر شکمم. میم راست گفته بود، آدم یک بار که زایمان می‌کند دیگر غم‌های بزرگ این‌طور به سراغش می‌آیند. درست همین حالا باید برنامه‌ریزی جشن را می‌سپردند به من. لام از درونم بی‌خبر بود و با «خسته‌ام» دست از اصرار برنداشت. مرا کشید گوشهٔ اتاق و یک‌به‌یک پیراهن‌های مجلسی ماکسی را تنم کرد. به‌ترتیب مشکی، قرمز، آبی روشن و سفید. از نگاه کردن به خودم در آینه پرهیز می‌کردم. 

*

با سین کافهٔ دنج و باصفایی پیدا کرده بودیم در فضای باز و شب‌ها تا دیروقت چای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم و دریا را تماشا می‌کردیم که با شتاب از آسمان می‌ریخت پایین. فاصلهٔ کوتاهی است از شادی تا غم. چیزی نگذشته از آن نیمه‌شب که سبکبال زیر باران قدم زدم و شهر از رفت و آمد پرشور مسافرها زنده و بیدار بود و بچّه‌ها با شادی بر شانهٔ پدرها نشسته بودند، و زن‌ها در بساط دست‌فروش‌ها دنبال تی‌شرت‌های رنگی ارزا‌ن‌قیمت می‌گشتند و بخار از سینی باقالی‌‌فروش‌ها بلند می‌شد. فاصله‌ای نیست تا شبی که از پا افتاده خودم را گوشهٔ نیمکت پارک کوچکی رها می‌کنم و دیگر نمی‌توانم راه اشک‌ها را سد کنم و چنان درهم‌شکسته‌ام که از جا برخاستن و به خانه برگشتن سخت‌ترین کار دنیا است. 

*

«صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی»

*

بوی پاییز خیلی دیر از راه رسید. مثل همان وعده‌ که دیگر از وقتش گذشت. حالا چنان خسته‌ام که کلمات از من می‌گریزند. محتاج سکوتم. محتاج نگفتن، نشنیدن، به یاد نیاوردن و نفهمیدن.