درد کشیدنها و خونریزیها که ادامه پیدا کرد، زمزمه افتاد و بعد حدیث مکرّر شد که «بچه انداخته». میخندیدم هر بار. مدتها بود از هاضمهٔ همه خارج بودم و قصد نداشتم خودم را ساده و قابل فهم کنم. بنابراین «پولیپ» که نتیجهٔ سرراست تصویربرداریها بود نمیتوانست برایشان جواب قابل اعتمادی باشد. به آن لختهٔ بزرگ گوشتآلود فکر میکردم که کف دست گرفتم، به کاپشن خونیام، سرگیجهها و لرز کردنهام، هجوم درد که شبها بیخوابم میکرد. سقط جنین این همه مصیبت داشت؟ بعد از دو ماه و صد جور پزشک و نسخه، عاقبت به داروهای «دکتر دی» تسلیم شدم و قائله تمام شد. نگاه کرده بود توی چشمهام و گفته بود «بدنت زده زیر میز». گفته بود خونریزی را قطع میکنیم امّا اینها، خودت که بهتر میدانی، شورشِ روان است و حاصل این همه «فروبستگی». فروبستگی، شرح حالِ دقیقِ من بود امّا کلید این قفل سنگین را گم کرده بودم. اگر میشد تصوّر کرد که رویاها بچههای ما هستند، من یک بچّه انداخته بودم. یک بچّه که فقط مال خودم بود.