کوه عظیمی که روی سینهام بود سبک نشد تا شب هفتم که بعد از «أَنَّهُ بِعَیْنِ اللّه» یکدفعه برداشتندش. انگار یک مشت خون شد و پرتاب شد به آسمان. بعد دیگر غمها مثل رود خروشان بیوقفه ریختند به دریایی که باید. صبح عاشورا امّا خسته و بیتاب بودم. بچّه را نشاندم توی کالسکه و پیاده رفتم تا روضهٔ شریفی. ساعت ۱۱ که رسیدیم جلو آن حیاط بزرگ و پردرخت، صد لعن را خوانده بودند و میانهٔ صد سلام بودند. چند پسر کمسال ایستاده بودند پشت میزی شربت آبلیمو میریختند. پرّههای لیمو ترش روی آب یخ شناور بود، بچّه گرمش بود و یکنفس خورد. سرم پایین بود که یک نفر سلام و علیک کرد: «از روی پسرت شناختمت.» دوّمین بار بود که این جمله را میشنیدم. چقدر دوست دارم که من را با او بشناسند. بعد از ساعتی که عزادارها پشت هم از راه رسیدند، وقتی حیاط و کوچه شلوغ شد و سخنران بسمالله گفت خستگی را توی صورتش دیدم، وقت خوابش نزدیک بود. نرم نرم راه افتادم به سمت خانه. چشمهای کنجکاوش آدمهای سیاهپوش را دنبال میکرد که تند قدم برمیداشتند به سمت مجلسی یا گِرد شده بودند دور بساط چای ذغالی و اسپند. پای هر بلندگو سینهای زدیم، هر تکّهٔ مصیبت را یک گوشهٔ محل شنیدم و توی هر کوچه سلامی دادم. به خیالم همین را میخواستی. من جور دیگری آرزو کرده بودمت، بهشکل دیگری، در جمع و خانهای، به آسانی. دیگر امّا نمیشد بنشینم به آن امیدها. یک وقتهایی به خشم یا بغض پرسیدهام که همین را میخواستی؟ لابد. به خیالم اینگونه میخواستی که ببینی باز برخاستهام، راه افتادهام به سمت تو.