الف.
یک سالِ سخت گذشته و من هنوز همان کابوس تکراری را میبینم. «به نظرت این کابوس داره بهت چی میگه؟» به درمانگرم جواب میدهم که از آدمها وحشت دارم.
ب.
بیرون آمدنم از خانه به تأخیر افتاد. دست آخر وقتی که رسیدم و نگاهم به هیبت سپید و صبور دماوند افتاد، نزدیک غروب شده بود. آسمان آبیِ تیره بود، صافِ صاف. و سایهٔ صورتیرنگی قلّه را گلگون کرده بود. همان صورتیِ سحرانگیز بالای کوهها که همیشه خیرهام میکند. محو و دستنیافتنی. نفسهای عمیق فرو دادم از هوای تمیز و سرد، جان و تنم بیدار شد. وقتِ برگشتن، به شب خوردم. جادهٔ هراز تاریک تاریک شد و پیچها باریک بود و دیگر جنبندهای نمیدیدم. هول افتاد به دلم، ولی ناگهان دیدم که توی آسمان ستاره پاشیدهاند. چه شکوهی! مگر همین نبود زندگی؟ تنهایی، ترس، غمهای ناخوانده، و ملاقات با زیبایی در جاهایی که انتظارش را نداشتی.
ج.
مرد این بار هم آمد و پیش رویم ایستاد، خیلی نزدیک. باز هم به زمزمه سخن میگفت و نگاه مستقیم و مصرّش مجبورم میکرد سرم را بالا بیاورم. اوّلین جملهها که پی هم آمدند دیدم عینک آفتابی بزرگی به صورت زده. عجله داشتم و چشمهایش را نمیشد دید و از نگاه کردن به لبهایش چیزی نمیفهمیدم. کلافه شدم و زود خداحافظی کردم. توی راه، الف بیمقدّمه گفت «نگاهش رو دیدی؟ عینک زد که چشمهاش رو نبینی...» عجب! به چشمها زیاد نگاه میکنم این روزها. نگاه میکنم که برای گفتن یا نهفتنِ چه چیزی تلاش میکنند. و فهمیدن و نفهمیدن، هر دو برایم رنجآور است.
د.
همهچیز آنگونه که میشناختم فرو پاشیده یا فراموش شده. دچار یک مرض عجیب شدهام؛ گاه به گاه احساس میکنم که زمین زیر پایم میلرزد. خیال میکنم زلزله است و هراس بدی میافتد به جانم. با این همه، در میان این آواری که ایستادهام هنوز چه اشتیاق بیپایانی به زیستن دارم.