قد کشیدهام، ریشه دواندهام، و دیگر توی گلدان کوچک قبلی نمیگنجم.
آرایشگاه بهجای دیگ درهمجوش آدمهای رنگوارنگ، یک سالن لُخت و خالی بود که برق آینههاش چشم را میزد. سیما، مدیر سالن که همیشه وقت گرفتن ازش مصیبت بود حالا تنهایی یک گوشه ایستاده بود خم شده روی صورت من. از در ورودی که نیمهباز بود هوای خنک و تازهٔ بهار میآمد و با عطر مریمهای روی میز قاطی میشد. زمان بیوزن و معلّق در ناکجا ایستاده بود. از همان وقتها بود که خودم را میرساندم به موقعیتی و بعد با تعجب خودم را تماشا میکردم. قرار نبود کسی آرایش من را ببیند جز پسر هفت ماههام که وقتی بزرگ میشد به عکسهای آتلیه نگاه میکرد و میگفت «مامانم چه خوشگل بوده.» هفت سال پیش صبح روز عروسیام همین زن آرایشم کرده بود. چقدر مضطرب بودم. موقع خط چشم کشیدن آنقدر پلک زدم که کلافه شد و دو بار هم تذکر داد که لبهایم را با زبان تر نکنم. حافظهٔ آدم از چه چیزهایی پر است. حالا سر فرصت و دقیق نگاهش کردم. به صورت و دستهاش چین و چروک اضافه شده بود ولی نرمتر بود و باحوصلهتر. شاید هم بهخاطر عید و سکوت و خلوتی. هزار و یک ساعت روی آرایش چشمم کار کرد و من زیر دستش مثل یک مرده آرام، بیحرکت، بیروح و خالی بودم.