پیاده به سمت خانه میآمدم و هوای اردیبهشت را بو میکردم و با وسواس نفس میکشیدم. هوا تاریک شده بود، تاریکِ هنوز روشنِ بعد از غروب. نزدیک که میشدم صدای حرف زدنشان به گوشم خورد. دو مرد جوان با لباس کار کدر که نشسته بودند روی پلههای جلو خانهای، کنج تاریکی در سایهٔ برگها. یکی با هیجان و آبوتاب برای دیگری از دوستش میگفت که با دست خالی شوهرِ یک دختر ثرومتند شده بود. بله، راست راستی دخترِ کارخانهدارِ اصفهان را گرفته بود! "کارخانهدارِ اصفهان" را جوری میگفت که انگار فقط یک نفر با چنین سمتی هست و همه میشناسندش. چقدر صبر کردم تا درست از دیدرسشان خارج شوم و بعد یک لبخند بزرگ پهن شد روی صورتم. آن بالا نوشتهام "زیستن در اندوه و اشتیاق". راستش را بخواهی، به آرزومندیِ شیرینِ آن پسر حسودی کردم. همه اندوهِ عالَم را میخرم به دلی که پر از خونِ گرمِ تپنده و لبریز از اشتیاق باشد.