زنگ میزنند که بیا دور همیم، برای شام ساندویچ میخریم. سر و صدای صحبت و خندهشان از پشت خط گوشم را پر میکند. من وسط مصیبت خودم گیر کردهام، تا زانو توی گِل. دلم چقدر آنجاست. تا قطع میکنم زنگ در را میزنند؛ دست بر قضا خودم هم برای خودم ساندویچ سفارش داده بودم. کز میکنم گوشهی مبل پذیرایی و مرغ ویژهام را گاز میزنم همراه با سیبزمینی و سالاد. معدهام از هجم زیاد حسرت و غصهای که همراه با لقمههام فرو میدهم برآشفته میشود. درد میگیرد و تیر میکشد و سفت و سخت اعتراض میکند. چه درد آشنایی! از کِی شروع شد؟ از پنج-شش سال پیش. میانهی جنگِ نابرابر قبلی که چقدر تنها بودم و از کجا میدانستم جنگ دیگری را هم تجربه خواهم کرد، تنهاتر... «اصلاً فکر کن جنگه. توی جنگ هم یه وقتایی آتشبس میدن که کشتهها رو جمع کنن و به داد زخمیا برسن». همان پنج-شش سال پیش توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم «توی بعضی جنگها از هر طرف که وارد شوی بازندهای». چرا دارم همهچیز را تکرار میکنم؟ کولهبار دردهای کهنه روی دوشم سنگینی میکند. مگر قرار نبود وقتی به مقصد رسیدم پیادهاش کنم؟ مقصد را گم کردهام. میدان جنگ مثل یک کابوس دائمی همهجا با من همراه شده. خستهام. یکی باید به داد زخمیها برسد.
* عنوان از غزل فاضل نظری.