دست خالی برگشتم از باغ. سیبها و گیلاسها هنوز کوچک و کال بودند. مولود خانم داشت از برگ موهای امسال که چغر از آب در آمدهاند میگفت و فاطمه غوره اضافه میکرد به قابلمهٔ خورشت. گرگ و میش غروب بود، پرهیب کوهها سرمهای رنگ. لتِ چوبی پنجره نیمهباز بود و از عطر یاسهای رازقی سرگیجهٔ سبکی داشتم. بیسر و صدا خزیدم گوشهای امّا فوری خودش را رساند: «جمع نکنیا...» توی لحن آهسته و شمردهٔ گفتنش خواهش بود و دلم نمیخواست بشنوم. نگاهش نکردم. ادامه داد که «چی شد اون بالا؟ ترسیدی؟» نگاهش کردم که بگویم ترسیدم، یک دنیا غم نشسته بود توی چشمهاش. نگفتم. دلم نمیخواست غمی را که مال خودم بود تماشا کنم. «قرار نیست از پس همهچی بر بیای.» هرج و مرج ذهنم را میفهمید و دلم نمیخواست بفهمد. «لااقل صبر کن باهات بیام تا سر جاده...» آنجا دستی تکان دادیم و از راست پیچید و از چپ رفتم و سر پیچ بعدی اشکهام راه افتاد. قصیدهٔ مهجور پراکندهای بودم که میخواست هنوز معنا داشته باشد. تکّههای شکسته را اگر بگیری توی دستت، میبینی با آن لبههای تیزِ ناهمگون و خشن، محال است کنار هم چِفت شوند. برای جراحتهایم مرهم تعارف میکردند و من با جراحتهایم یکی شده بودم. دلم نمیخواست فراموش کنم.