کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

پرواز

با عقلی که از همه جا در مانده، دیگر نوبت جادو بود. شیفتهٔ شخصیت «مارگریتا» شدم. از آدم‌های آن شهرِ بزرگ فقط او بود که در ملاقات با شیطان درمانده نشد. حرص را، فریب و مصلحت‌اندیشی را وا گذاشته بود. چیزی برای باختن نداشت. زنی که می‌توانست ویران کند و ملغمهٔ سرگیجه‌آور خیر و شر را تاب بیاورد. می‌توانست پرواز کند چون عشق بندها را از وجودش گسسته بود. 

*

«تی» خندید و گفت حیلت رها کن عاشقا. نمی‌توانستم. مارگریتا نبودم. نامرئی و رها نبودم. به قدرتِ او بود که فهمیدم سخت‌ترینِ پیله‌ها را دارم. یک به یک با چه دشواری، سکوت‌هایم، ترس‌هایم، غرورم را پیش پایش زمین می‌زدم. کافی نبود. سختگیر بود و مهربان و بی‌رحم. مثل کتاب گشوده‌ای مرا می‌خواند. دقیق‌تر بگویم، لایه لایه مرا پوست می‌کند. همان دم که خیال کردم همه‌چیز را گفته‌ام، باریک شد در صورتم. اخم کرد و پرسید «چرا از چیزی که توی چشماته، حرفی نمی‌زنی؟»

*

جادو یک جا بند نمی‌شود. اوایل مرداد که «وُلند» ذهنم را تسخیر کرده بود، بچّه به جای آدم و درخت و ماشین، شروع کرد به هیولا کشیدن. هیولاهای ترسناک و رنگ به رنگ که قدرت‌های ویژه داشتند. دنیای روانکاوی کودک، برایم دروازهٔ تازه‌ای به خیال‌ورزی گشود. شب‌ها عکس می‌فرستادم و نقاشی‌ها را تفسیر می‌کردیم. صبح‌ها حدس‌هایم را با بچّه در میان می‌گذاشتم و او با شوق برایم قصّه می‌بافت. دلم می‌خواست به معجزهٔ ذهن بکرش متّصل باشم.

*

عصر جمعه در شلوغی میدان هفت تیر رانندگی می‌کردم و «میم» نمایشنامه را با صدای بلند می‌خواند. «غروب در دیاری غریب». ماشین‌ها و مردم را نمی‌دیدم. دیو را می‌دیدم و دختر و پهلوان را، گل‌های سفید و گل‌های زرد و گل نیلوفر. سریع می‌خواند. وسط حرفش پریدم که «چرا می‌گه شبها رو با دست خودم صبح می‌کنم؟». ساکت شد. سکوتش به درازا کشید. و عاقبت گفت «چه شبی بوده که خودش صبح نمی‌شده!» نگاهم کرد و چشم‌هایش پر از اشک شد. مثل بچه‌ها، مثل خودم می‌توانست بی‌مقدمه بغض کند. گفت بیا با دیوها مذاکره کنیم. دیوهایم را نمی‌شناخت که هیچ قابل مذاکره نبودند. قاعدهٔ داستانِ مارگریتا را نمی‌شناخت که قرار نبود یک مرد بتواند زنی را نجات بدهد. بیهوده نبود که پهلوان با زحمت خودش را به صبح می‌رساند و نیمه‌شب از دل خودش پرسیده بود «برای چه می‌زنی؟».

*

در روایت مرشد از واپسین لحظه‌های مسیح، «تنها کلماتی که گفت این بود که جبن را بزرگ‌ترین گناه انسان می‌داند». شهریور رسید، طلا ریخت به سبزینهٔ برگ‌های چنار، و میوه‌های مرداد توی ذهن و قلبم رسیده شد. فکر کردم این منم که می‌ترسم و دیوها را نشناخته‌ام. دیوها مذاکره می‌کنند امّا فقط با زنی که آزاد است و تسلیم جبن نمی‌شود. راه طولانی بود ولی اگر خودم را به تاریک‌ترین لحظهٔ شب می‌رساندم، جادو به یقین کار خودش را می‌کرد. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

گه باده شو گه بنگ شو

سراسیمه از صدای انفجار بیدار شدم و یک ساعت یا بیشتر کارهای مطلقاً بی‌ربط کردم. دور خانه راه رفتم. خیره ماندم به بچه. از چهرهٔ آرام و معصومش در خواب عکس گرفتم. دوش گرفتم. فیلم سوختن برج سعادت‌آباد را تماشا کردم و لرزیدم. 

*

مامان زنگ زد. گفت عاقبت جنگ شد و دختر نوح هنوز اونجا نشسته. به سیلاب و کشتی‌های سوراخ فکر کردم. بچه دیروز سر فوتبال دو نفره گفته بود مامان همهٔ دروازه‌ها، دروازهٔ تواند. قاعده همین بود. چه بخت بلندی. 

*

بعد از چند سال سکونت، همین اواخر فهمیدم که دیوارهٔ بالکن پهن است و می‌شود راحت لبش نشست و تکیه داد به پشت ستون. رسمم شد که شب‌ها بنشینم آنجا و بوی درخت‌ها را تنفّس کنم و ستاره‌ بشمرم. امشب، آتش‌بازی پرصدای پدافند را تماشا کردم. یک نفر باغچهٔ همسایه را آب می‌داد و عطر خاک خیس خورده هوا را خنک می‌کرد و چایم خوب دم کشیده بود. تمام روز سردرد داشتم و گریه کرده بودم و آرزو کرده بودم یکی از نقطه‌زن‌ها تصوّر کند شخصیت مهمی هستم و آدرس من را بگیرد. شب امّا به جبرِ زندگیْ دوخته، دوباره داشتم زمزمه می‌کردم «خمارآلوده با جامی بسازه». 

*

کسی دل و دماغ نداشت و استاد قید تمرین‌های صبح و شب را زده بود. فقط باید سه‌تا پلات کلاسیک می‌نوشتیم. ذهنم خسته بود و طرح‌های ساده می‌پسندید، به قاعدهٔ افتادنِ سنگی در حوضِ آب. به قاعدهٔ تصنیفی که شنیده بودم از رسیدنِ شب و برخاستن محبوب و ایستادنش در آستانهٔ در. تعلیق می‌ساختم با اضطرابِ یکی و این پا و آن پا کردنِ دیگری برای رفتن و هر بار در تکراری مدوّر، جابه‌جاییِ آنکه می‌ماند و آنکه می‌رفت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«در فاصلهٔ دو مرگ»

به‌خاطر شب‌های سرد و پرستارهٔ اسفند، آسمان سرمه‌ای رنگ، ابرهای سرمه‌ای رنگ، کوه‌های سرمه‌ای رنگ.
*
- پیدا کن خودت رو. دیگه اینجا فقط تویی با خودت. 
*
به‌خاطر نارنجی مذاب غروب، سایهٔ گرم طلایی که آغوش شد برای جاده و دشت، تلألو نور بر شیشه‌ها، دیوارها، برگ‌های ظریف و تازهٔ درخت‌. 
*
- کجا برم که کوه‌ها رو بهتر ببینم؟

- باید به سمت کوه‌ها نری.
*
به‌خاطر جوانی‌ام، «به سمندِ شتاب».
*
- یک عمر تو می‌مونی و همین دو کف دست عرق کرده. 
*
به‌خاطر شُرّهٔ باران روی صورتم.
*
- نگو حوصله‌ ندارم، بگو اشتیاقی ندارم.
*
به‌خاطر گم شدن در پیچاپیچ تاریک جادهٔ مهجور، و بعد پیدا شدن. به خاطر خنده‌های بعد از گریه.
*
- این‌ها وهمه. شبیه سایه‌ای که از پشت سرت رد می‌شه.
*
به‌خاطر «مامان دستتو بده گرم کنم.»
*
- ولی من دارم می‌بینمت. خیلی هم دقیق.
*

به‌خاطر بوییدن شکوفه‌ها و نوازش جوانه‌ها، آرزوی نوشیدن سبزینه‌ها و جاری شدن بهار در رگ‌هایم.
به‌خاطر شش دفتر مثنوی در قطع جیبی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

خواب‌های طلایی

وقتی رسیدم، باباجون رفته بود. در اتاقش را بسته بودند و خانه به سرعت سیاه‌پوش شده بود.

- وحشتناک بود. میندازنت توی کیسه و می‌برنت.

خوش‌اقبال بودم که ندیدم.

*

مگر نه اینکه منتظر بودیم؟ پس چرا توان ایستادن، حرف زدن، نفس کشیدن نداشتم؟ از سرما می‌لرزیدم و آغوش و صورت پری گرم بود، صورتم را چندباره بوسید و اشک‌هاش با اشک‌هایم مخلوط شد. 

*

این خاصیت سوگ بود که زمان منجمد می‌شد، هر دقیقه‌اش پیکار بی‌حاصلی با رنج. مامان‌جون آخر شب یک لیوان آب آورد و گذاشت روی میز. شانزده بار سورهٔ مُلک خوانده بود و بیست و چهارتای باقی‌مانده را سپرد به ما. از مصی که حرفه‌ای بود پرسیدم چطور باید به آب فوت کنی؟ نگاهش را از روی قرآن برداشت و توی هوا فوت کرد. در مواجهه با مرگ، ناگهان حیات چگالی غریبی پیدا کرده بود. آب، جان داشت و کلمه‌ها جان داشتند و نفس‌ها جان داشتند.

*

- تو بلدی از چیزی که اذیتت می‌کنه، خیلی اذیتت می‌کنه، حرفی نزنی، حتی با خودت. آدم می‌تونه زنده باشه و توی کیسه باشه، دستش از زندگی کوتاه باشه. از این نمی‌ترسی؟

*

ده صبح، جنازه هنوز نرسیده بود. «بابا هیچ‌وقت دیر نمی‌رسید». کفش‌ها کوه شده بود و جمعیت بین دیوارها جا نمی‌شد. زیارت عاشورا خواندند، دعا کردند، خاطره گفتند، بعد از کوچه بانگ لااله‌الّاالله برخاست و باباجون داخل یک تابوت چوبی وارد خانه‌اش شد. روی شانه‌ها دور خانه‌ گشت، برایش اسفند دود کردند و مؤذّن‌زاده اذان محبوبش را خواند. من نمی‌توانستم کنارش بنشینم و خداحافظی کنم. روی زمین نمی‌دیدمش. مثل سحرهای ماه مبارک، رفته بود ایستاده بود روی ایوان و اذان می‌گفت، دست راستش کنار گوش و سرش رو به آسمان، شبیه بلبل عاشق در بهار. 

*

صلات ظهر، گوشهٔ باغ طوطی،‌ باباجون را کفن‌پوش گذاشتند ته یک گودال عمیق. «لا تخف، لا تحزن». رفیقش خم شد، سر فرو برد در قبر و صدا زد «حاج مصطفی، نترسیا!». خاک و گِل به هم چسبیده و سیمان را ریختند روی تنم، سنگ‌ها را مرتب چیدند، یک پارچهٔ ترمه پهن کردند و رفتند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

زمستان است.

تهران، گیر افتادن در عشق بدفرجام، تحلیل رفتن به مرگ تدریجی است. چنگالش را دور گلویم می‌فشرد، از سردرد گیجم می‌کند، تا دیگر نتوانم دست کم به رؤیا، راه‌های خروج را تخیّل کنم. 

*
خودم را عادت می‌دهم به کورمال پیش رفتن، بی‌ نگاهی به پیش و پس. گوشه‌های محبوبم را در کتابخانه پیدا می‌کنم. زیر آن پنجره وقتی نور غروب، اریب روی میز پهن می‌شود. و فرورفتگی دیوار، نزدیک آبنما، که در سایه بنشینم و چای بنوشم. می‌خوانم، پیوسته و با ولع. تا رسیدنِ تاریکی؛ درست همان وقت که کلمات از دستگیری‌ام عاجزند.

*
بعد از چند هفته، سفر هنوز و به هیچ طریقی «از من باز نمی‌گردد». از مهرآباد تا خانه گریه کردم و بعد صدف‌های کوچک را چیدم جلو آینه که خیال را زنده نگه دارم. د‌ل‌خوشم که شب‌ها عکس‌های تازه از غروب دریا تماشا کنم. با صدای موج‌ها به خواب می‌روم امّا دود ته حنجره‌ام، لای موهایم، وسط قلبم خانه کرده است.

*
صبح روز تولّدم با عجله آماده می‌شوم برای جلسات پیوسته تا شب. بین تبریک‌های خنک بانک‌ها و برندها، از فلان مجموعهٔ آبی در بابلسر یک جلسه هدیه می‌گیرم. روی نقشه نگاه می‌کنم، باید ذهنم را به‌ مسافتِ دویست و بیست و یک کیلومترِ پُرترافیک پرواز بدهم. به آن عصر مه‌آلود فکر می‌کنم که بعد از ماساژ، در تاریکی دراز کشیدم به پشت، با بدن آغشته به روغن و لَخت، بی‌ ارادهٔ برخاستن. آن زن که چهره‌اش را ندیدم، با کف دو دستِ گرمش آهسته پلک‌هایم را بست و بسته نگه داشت. در سیاهی فرو رفتم و ساکن شدم. انگار گفته باشد آرام بگیر، تو دیگر مرده‌ای.

*
لای کاغذها و کتاب‌ها چه می‌کنی؟ تو دیگر به‌قدر کافی زیسته‌‌ای و به‌قدر کافی مرده‌ای و حسرتی نداری. تو حسرت‌هایت را ریخته‌ای توی دریا. تو می‌دانی چطور سقوط کنی تا عمق جهنّم و برگردی. تو سر ظهر بر ساحل داغ جنوب خوابیده‌ای و فهمیده‌ای که وقتی پنجه‌ٔ پاهایت را فرو ببری زیر شن‌ها، خنک می‌شوی. تو بوی معصوم تن بچّه‌ را صبح و شب نفس کشیده‌ای. تو یاد گرفته‌ای چطور از ارکیده مراقبت کنی تا سالی دو بار گل بدهد. تو معنی گاواژ را می‌دانی و جان کندن را تماشا کرده‌ای و گوشهٔ بیمارستان استفراغ کرده‌ای از بوی عفونت. تو با خبر جنگ، خبر اعدام، خبر گرانی، خبر مرگ بیدار شده‌ای و به خواب رفته‌ای. تو دانسته‌ای «که راه دورتر از عمر آرزومند است». تو فرسنگ‌ها، معلّق، روی رشتهٔ باریک زندگی راه رفته‌ای. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۳) - «از اسبُم، از اصلُم، به دریا بیفتم»

شب باید همان‌جا تمام می‌شد. با نوای Piano Day که لطیف و آهسته مثل غروب خورشید در دوردستِ دریا بود. محمّد به نرمی در جادهٔ تاریک می‌راند و نسیم مرطوب می‌نشست روی گونه‌ام. به آرامش طفلی در گهواره به خواب رفتم. شب که کامل بود باید همان‌جا تمام می‌شد، تا من که عاقبت راضی و آرام بودم خودم را با مالیخولیایم غافلگیر نکنم. امّا آخرین شب بود و دلم برای بساط موسیقی بازار پر می‌کشید. جمعیت به سرعت اضافه می‌شد و حجرهٔ کوچک نجّاری دیگر جای سوزن انداختن نداشت. شک دارم خود خیّام هم خوش‌باشی و دم‌غنیمتی را مثل بوشهری‌ها زیسته باشد. بیش از ساعتی که گذشت، درست همان وقت که عدّه‌ای رفته بودند و یخم بازتر شده بود، چهره‌ها آشناتر می‌نمود و گرم ضرباهنگ موسیقی بودیم، از قلّهٔ شادمانی به پایین پرتاب شدم. «در نهایت، این وضعیتی برای من آشناست: خوشی، از امکاناتی که اشتیاق فراهم کرده فراتر می‌رود. یک معجزه: من با پشت سر گذاشتن همهٔ خشنودی‌ها، نه اشباع شده نه سرمست، از حد اشباع فراتر رفته، به بیزاری، تهوّع یا حتی دل‌آشوبه می‌رسم.» همه‌چیز، مشاهده‌‌ای و فرایند نادیدنی شروع رنج، توی سرم سریع و گذرا اتفاق افتاد. نیشتر زهرآلودی به قلبم نشست و گرداب درد مرا درون خود فشرد. برخاستم، خداحافظی کردم، راهِ آمده را برگشتم. نیمه‌شب بود که نشستم روی نیمکت سنگی لب ساحل و گریستم. از آن زاری‌ها که تمام نمی‌شود و تسکینت نمی‌دهد، فقط دست آخر از ادامه دادنش خسته می‌شوی. هول‌انگیز بود که دریا هم آرامم نمی‌کرد. دریا هم دیگر آرام نبود، ورطهٔ سیاهی بود و موج‌های بلند با سرعت و خشم به ساحل می‌کوفتند و کف می‌کردند و عقب می‌نشستند. خلوت بود. تخیّل کردم که اگر خودم را به این آب تاریک بیاندازم، هیچ‌کس باخبر نمی‌شود. یاد کالوم افتادم که برهنه و زخمی از دریا برگشت. برهنه و زخمی بودم. رخت قبلی را از تن به در آورده بودم و دیگر قالبم نبود، نمی‌خواستمش. رخت هیچ «بودن»ی را نمی‌خواستم. دریا داشت مرا به تهران پس می‌داد... «آن‌گاه که غرق می‌‌شوم، از آن رو است که در هیچ کجا، حتی در مرگ هم، جایی ندارم. [...] من در هیچ‌کجا مجموع نمی‌شوم. در آن سو نه تو ای، نه من، نه مرگ، نه هیچ چیز دیگر که با او بشود حرف زد.» بوشهر دریا بود و من چنگی بر آب زده بودم که مُشتی برگیرم. 

* قطار خالی، حیدو هدایتی
* Piano Day 2017، ماهان فرزاد
* سخن عاشق، رولان بارت، ترجمه پیام یزدانجو
* فیلم Aftersun، شارلوت ولز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سفر (۲) - دنیای زندگان

گوشه‌ٔ حیاط اقامتگاهم، لاله، سارا و محدثه نشسته‌اند و کاپوچینو می‌خورند. با دو جمله دوست می‌شویم. شیرینند و بعد از چند دقیقه انگار هزار سال است که آشناییم. سفر از تهران به بوشهر مثل این است که از دل یک روزنامهٔ سیاه و سفید، قدم بگذاری به داستانی مصوّر. شخصیت‌ها همدیگر را می‌شناسند، شبیه اعضای یک خانوادهٔ گسترده. گشودگی و رواداری‌شان تو را هم به سهولت درگیر می‌کند. هر گفت‌و‌گویی زودجوش است، انگار مکالمه‌ای را که تا همین چند دقیقهٔ قبل جاری بوده، از سر بگیری. کمتر می‌بینی عبوس و گرفتار و گرمِ مسابقه باشند. پشت نقاب‌های قلّابی و اطوارهای تکراری گم‌شان نمی‌کنی. آدم‌های واقعی. آدم‌های خون‌دار. 

*

یک شب که نشسته‌ایم ته کوچه‌ٔ خلوتی بیرونِ یک کافه، به فکر ایدهٔ بسل ون‌ درکولک دربارهٔ تئاتر و سایکودراما می‌افتم. نیروی التیام‌بخش اینکه برای مدّتی کسی غیر از خودت باشی. هملت، ژولیت، اُتللو، نقشی دیگر، با سرگذشت، احساس‌ها و آرزوها، بیان و حتّی بدنی دیگر. نقش جدیدی نپذیرفته‌ام، امّا در قصّهٔ بوشهر که تازه است و پرکشش، دست کم نقش‌های اعتباری‌ام را فراموش می‌کنم. جاناتان مرا با درخت‌های بومی،‌ محلّه‌های قدیمی، ساختمان‌ها و تاریخ شهر آشنا می‌کند. شناسایی لوز و موز و کُنار و جمبو را به هر دل‌مشغولی دیگری ترجیح می‌دهم. امّا دریا تبدیل به یک بیماری می‌شود. صبح با منظره‌اش بیدار می‌شوم و در هر فرصتی حریصانه به تماشایش می‌روم. از ارتفاع صخره‌های ریشهر، نه اینکه دریا را ببینی، که با دریا متّصل هستی. تمام گسترهٔ بینایی‌ات دریاست و صدای موج‌ها رساست و از دنبال کردن تلألو نور و بازتاب دگرگون‌شوندهٔ رنگ‌های آسمان بر آب سیر نمی‌شوی. 

*

قهوهٔ صد درصد عربیکا، پیشنهاد مصرّانهٔ محمّد است. به‌ندرت بزرگسالی را دیده‌ام مثل او، که کودکیْ را درون خودش حفظ کرده باشد. بازیگوش است و خوش‌ذوق و خودانگیخته و کنجکاو. قهوه طعم شگفت‌انگیزی دارد و انقباض پیشانی و شقیقه‌هایم را رها می‌کند. راهی هلیله می‌شویم. لب ساحل صدف جمع می‌کنیم. می‌نشینیم و در سکوت، غروب خورشید و طلوع ماه را تماشا می‌کنیم. از حلوا‌خرمایی‌های مادرش می‌خوریم که طعم بهشت دارند. بعد، ستاره‌ها یک به یک پدیدار می‌شوند. توی سربازی چیزهایی دربارهٔ مسیریابی بر اساس شکل ماه یاد گرفته و برایم توضیح می‌دهد چطور شمال را از جنوب و ستاره‌ها را از سیّاره‌ها تشخیص بدهم. دنیا شگفت‌انگیز است و من به سبکبالی یک کودکم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«غزلی در نتوانستن»

باد و باران، آن لشِ خاکستری سنگین را از سر شهر برمی‌دارند. صبح از تراس تالار آینه، تهران را می‌‌بلعم. آبیِ آبیِ آبیْ-آسمان، سفید و کمی خاکستری-ابر، سبز، زرد، نارنجی-درخت. ماشین‌های جاری بر پل صدر، به‌جای رود. سایه‌های بزرگ، روی دامنِ کوه پاورچین می‌روند. بوی قهوه،‌ همهمهٔ جمعیت،‌ خنکای هوا. عجیب است انگار هنوز نفس می‌کشم! وجودِ خسته‌ام را می‌کِشم به پوستهٔ سخت زندگی، به‌ زحمت امّا چیزی حس می‌کنم. انگار با انگشت‌های کرخت از سرما، ته کیفت بگردی دنبال کلید. عزیزم تو باید بوسه‌های داغت را برایم نگه داری تا از مردن برگردم. خواب دیدم که روی محل کارم موشک می‌اندازند. کابوس‌ها مهربانند. لحظه‌ای که می‌ترسی، تمام می‌شوند. بیدارم. باباجون را صدا می‌کنم. سر کم مویش را نوازش می‌کنم. نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند. فقط وقتی بهش می‌گویم یاسی‌ام، دو قطره‌ اشک بزرگ سُر می‌خورد روی گونهٔ تکیده‌اش. بیدارم. روی صفحهٔ موبایل، پسربچه‌ای نشید می‌خوانَد. گرمِ آهنگ صدایش که می‌شوم ناگاه انفجاری تمام صحنه را برمی‌چیند. بیدارم. از کجا باید آخرین دیدار را تشخیص بدهی؟ مریم خانم چهارزانو وسط تخت بیمارستان نشسته و همان چادری را دور خودش پیچیده که نوزاد چند روزه‌ام روی شانه‌اش به خواب می‌رفت. سرطان، حنجره‌ را بُرده. نمی‌تواند حرف بزند. عکس‌های تولّد چهار سالگی را نشانش می‌دهم. چشم‌های بی‌رمقش برق می‌زند. اشاره می‌کند به لب‌ها و گونه‌های گُل‌انداختهٔ بچه و بعد به من. شبیه منه؟ با لبخند سر تکان می‌دهد. عزیزم تو باید آغوشت را که مثل مرگ وفادار است برایم نگه داری تا برگردم. بیدارم. سر چهارراه، می‌زنم کنار. کالسکه را از صندوق عقب بیرون می‌آورم و می‌دهم به زن دستفروشی که سوّمین بچه‌اش را حامله است. صبح‌ها پشت چراغ قرمزی که تا ظهر طول می‌کشد به آرزوهایش گوش داده‌ام. چیزهای ریز و درشتی که با شادی برایشان نقشه می‌کشد. به جسد زندگی که روی دست‌هام باد کرده نگاه می‌کنم. کاش می‌شد همه را به او ببخشم. بیدارم. از کِی دیگر زورم به ‌اشک‌ها نرسید؟ فرصت نمی‌کنم جزوه و لپ‌تاپ را بردارم و بعد گریه کنم. زیر نگاه‌های سنگین علما و فضلا، از سالن مطالعه می‌زنم بیرون و می‌بینم که شب شده. خیلی وقت است که شب شده. عزیزم تو باید صبر کنی، خیلی صبر کنی تا از مُردنم برگردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی،

هر روز، «زندان‌»تر است از روزِ قبل. مهمانی و جشن و سفر، چهار قدم راه رفتن است دور سلّولی تنگ. خلوت، خیره نشستن است مقابل دری که باز نمی‌شود. بیزاری‌ام شکل هیستریک وضعیت «فرانی» را گرفته و نمی‌توانم مهارش کنم. به دکتر پیام می‌دهم که نمی‌توانم نفس بکشم. دارو می‌فرستد. قطرهٔ تلخ را می‌چکانم روی زبانم و قورت می‌دهم، انگار باور داشته باشم برای این مرض دوایی هست.

*

بچّه آخر شب پای کوهی از هدایای تولّد نشسته بود. دو سه‌تایی چشم‌گیرتر بودند و گران‌قیمت که اصلاً نگاهشان نکرد. وسط همه‌چیز یک جفت جوراب پیدا کرد. مارک مقوّایی‌اش را که عکس مرد عنکبوتی داشت کند و تا چهار شبانه‌روز مثل جانِ عزیز مراقبش بود. تکّه مقوّای کوچک را همه‌جا می‌بُرد و مدام با دستش صاف می‌کرد و یک بار که کمی از وسط خم شده بود گریه‌اش گرفت. دوست داشتن، برای قلب سالم زمینِ بکری است.

*

- از چه جور دوست داشتنی حرف می‌زنی؟

- اینجوریه که هیچی ازت نمی‌خوام... و در عین حال، همه‌چی می‌خوام ازت.

 

حیف. حیفِ کلمه‌های درست، از دهن‌های غلط.

*

باد می‌وزد. باورم نمی‌شود که باران می‌بارد. عاقبت عاقبت، تابستان بعد از آن همه تعلّل بی‌جا قصد عزیمت دارد. شهریور به پذیرش و دلسردی می‌گذرد. تمام صداها در من به سکوتی سنگین ختم می‌شوند. روز را به امید خاموشی شب سر می‌کنم. می‌گردم که بفهمم آن چند دقیقه دونوازی کیهان کلهر و کیان طبسیان متعلق به کدام اجراست. کنسرت ونکوور، سال ۲۰۲۲. شهریور، شبیه آن دو‌نوازی سه‌تار می‌گذرد. راز و نیاز پنهانی با غم. آرام و به گریه بازگفتن برای هیچ کس. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

کنعان

یک دم است، به‌ شگفتیِ الهامی نهان، که جواب را پیدا می‌کنی. سؤالِ درست را که بپرسی و بپرورانی، دیر یا زود حقیقت به تو رو می‌کند. لحظهٔ دانستن که از راه رسید، مدّتها بود آن سؤال از خاطرم رفته بود. یوسف (ع) گفته بود «زندان برایم دوست‌داشتنی‌تر است.» پرهیز را می‌فهمیدم امّا زندان چطور از وسوسه خوش‌تر بود؟ دقیق شده بودم و دریافته بودم که یوسف هم تقلّا می‌کرد برای بیرون آمدن؛ «اذکُرْنی عندَ ربِّک»، امّا تا سال‌ها فراموشش‌ کردند. غمگین شده بودم. تا بعد که نیمه‌شبی قلبم را بی‌میل، بی‌میل و خالی از اشتیاقی که تا پیش از آن سوزنده بود دیدم. پرهیز و بی‌میلیْ قبول، ولی تاریکی و تنهاییِ زندان؟ دوست‌داشتنی نبود. خوش-تر بود، در مقایسه. این را خیلی دیرتر فهمیدم. وقتی «دوست‌داشتنی‌»هایم را بهتر شناختم و فراموش کردن را یاد گرفتم. نه آن‌طور که مثل چوپانی نگران، یاد را در خاطرت هِی کنی. فراموش کردن، آن‌گونه که بند از پای کبوتر برمی‌گیری تا از بام همسایه بپرد. و آخرین بند، زمانی از دلم گسست که دیگر آرزو نداشتم در یادِ این و آن ردّی از من باقی باشد. چشمم به تاریکی عادت می‌کرد، خوش نبود امّا دلم می‌خواست از تمام قلب‌های بیگانه فراموش شوم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..