تصویرها چنان نامربوط و گسستهاند که دیشب خواب کلمهها را دیدم. خواب «خاطر» و «پیوند» و «باغبان» را. روشن و اندوهگین و غریب بود. چقدر این پنجاه روز خودم را درمانده و کوچک دیدهام. پراکنده و جمع ناپذیر. خودم را با صد چهره دیدهام و به هیچ یک بازنشناختهام. کدامیک منم؟ کجا منم؟ خیلی روزها مچاله بودهام درون خودم. در حسرتِ گشایشی کوتاه، در حسرت یک سفر ساده سوختهام. دلم را خوش کردهام به عطرِ هنوز بهاریِ هوای تهران و منظرهٔ کوهها که انگار از همیشه نزدیکتر بودهاند. از پنجرههای مختلف، محلّههای مختلف، مداوم و حریصانه کوهها را تماشا کردهام، تا فرصتی هست و گم نشدهاند پشت چرک و غبار. تماشایشان مرا وصل میکند به چیزی بزرگتر، آرامتر، پایدارتر از خودم. گاهی درها را میبندم. گوش میکنم خودم را. صدای طغیان، صدای اعتراض، صدای آوار شدن، شکستن، کوبیدن، ساختن، صدای آرزو کردن، خدا خدا کردن، لابه و زاری را. صدایی که زیر لب به اصرار و ناباوری تکرار میکند «نه، نه، نه...»! چشم میدوزم به تنهاییام که سر و شکل عوض میکند و هر دقیقه رختی نو میپوشد امّا چه خوب میشناسمش. رنگپریدگی یا بزک دوزک فرقی به حالش نمیکند. نگاه میکنم به ناامیدیام که مثل چاه ویل مدام عمیقتر میشود و اضطرابهای کوچک و بزرگ که توی دلم قُل میخورند. رفته رفته سرم سوت میکشد، منظرهٔ زخمهای ناسور دلم را به هم زند و فرار میکنم. حالا درست لحظهٔ فرار کردنم را تشخیص میدهم. میفهمم چطور از صدای فروپاشی درونم به همهمهٔ بیرون پناه میبرم. هر تکّهٔ خودم را سر دست میگیرم و به سمتی میبرم. جوری میدوم انگار که میشود دور شد. دیوانهوار میدوم و ساعتی بعد، خودم را سر نقطهٔ اوّل پیدا میکنم.