بیشتر وقت‌ها هرکجای دنیا باشم جایم تنگ است، بی‌قرارم. این احساس غربت مادام‌العمر را فضیلت نمی‌دانم که مثلاْ انگار از سر دنیا زیادی باشم. نه. به خیلی چیزها ربطش می‌دهم و دست آخر هم نمی‌دانم دقیقاْ چظور تفسیرش کنم. تهرانِ روزهای آخر شهریور همانجاست که دوست دارم و می‌خواهم که باشم. هیچ‌کجا این همه بوی پاییزِ در راه را ندارد. هوایی که پریشان و دلتنگم می‌کند، به‌خصوص آن عطر غریب سحرها و اوایل صبح. پریشانی و دلتنگی‌ش را اما دوست دارم و تمام خاطرات عزیزی را که به همراه می‌آورد. تهران این روزها بوی خانه می‌دهد، بوی یک کودکی از دست رفته که می‌شود با یادش هم خوش بود.