به پهلو خوابیده‌ام در تاریکی، در خودم جمع شده، جنین‌وار، دلم آبستن هزار درد ناگفتنی. همین حالا در این نیمه‌شب تب‌کرده‌ی تابستان ناگهان باران گرفت. هرم برخاسته از ریختن آب روی آتش تفتیده در هواست. ماهور... تو بگو چرا بوی خاک گرم باران‌خورده آدمی را مجنون می‌کند؟ از مستی سرم در تاب افتاده، بغض می‌کنم از هجوم یادهای خوش که نسیم خنک و عطر باران با خودش می‌آورد. تو بگو چرا آدمی یک شب از دلتنگی نمی‌میرد؟ خسته‌ام. تمام سلول‌های جان و تنم خسته ست. خوابم اما به مستی بی‌هنگام از سر پریده. این چه رنجی است که نمی‌توانم برگردم؟ فقط می‌توانم پیشتر بروم. خیالم را خوش می‌کنم که دورتر نمی‌شوم؛ که انتهای راه به خانه می‌رسد. تو می‌دانی که در پرشورترین ساعت‌های زیستنم، به رسیدن فکر می‌کنم. به جایی که شاید دلتنگی‌ها تمام شوند، پیش چشمم باشند همه خوبی‌ها و روشنی‌ها و تمام چیزهایی که دلم را زنده و بیدار و بی‌قرار نگه داشته‌اند. باران بند ‌آمده، می‌بینی اما که عطرها تا کی در هوا می‌مانند؟ کاش هیچ کویر تشنه‌ای خاطره‌ی باران نداشته باشد. کاش دوباره ببینمت.